" مرב غریبه..ღ " پارت ۱۱
ات ویو :
وارد اتاق شدم..نگام به تم خاص و زیباش افتاد..همه چی تو این عمارت زیبا و خاص بود حتی آدماش..
ولی بازم نمیتونم بهشون زیاد اعتماد کنم یعنی حتی اگه بخوامم نمیتونم..
مثل این میمونه که قدرت اعتماد کردنو از دست دادم !
اتاق قشنگی بود با تم مشکی..
انگار همچی تو عمارته یا مشکی یا سفیده •-•
روی کاناپه نشستم و به گذشتم فکر میکردم..
چیز زیادی یادم نیست..فقط یادمه از خواب بیدار شدم دیدم یه زن و مرد بالا سرمن کسی رو نمیشناختم..بهم گفتن ننه بابامن منم باورشون کردم درواقع مجبور به باور کردن شدم باور نمیکردم بازم هیچ جایی نمیشناختم و نداشتم که برم جز با اینا..
بعد از یه مدت فوت کردن و من یتیم شدم.. ناراحت کننده بود بالاخره اونا خیلی دوسم داشتن و بهم عشق میورزیدن یکی از کاراشونم زدن من بود اونم با شلاق ، از بس دوسم داشتن منو با شلاق میزدن یا بعضی وقتا که پدر قلابیم مست میکرد منو چاقو میزد آخرم مامانو کشت...
آخرم افسردگی حاد گرفتم ولی هه بونگ و هینا اومدن و نجاتم دادن ولی بازم بهم ضربه زدن و باعث خودکشی ناموفقم شدن..
بخاطر کارای هینا هه بونگ پدر قلابیم هیچوقت نتونستم به کسی اعتماد کنم..
شاید دلم خسته شد و با عقلم همراهی کرد ؟!
اعتماد؟ نه من همچین چیزی نمیشناسم ..!
حتی اشکمم نمیومد حوصله اشک ریختنم نداشتم بخاطر همین خیلی بیخیال بودم..
همیشه خونسرد و بیخیالم ولی کسی از غوغای داخلم خبر نداشت..
آدما فقط وجه خونسرد و بیخیالم و خندم رو دیدن من هنوز اونقدری به کسی اعتماد نداشتم که اون رومو بهش نشون بدم :)))
ادامه دارد....
حمایتتت😐🫶🏻
وارد اتاق شدم..نگام به تم خاص و زیباش افتاد..همه چی تو این عمارت زیبا و خاص بود حتی آدماش..
ولی بازم نمیتونم بهشون زیاد اعتماد کنم یعنی حتی اگه بخوامم نمیتونم..
مثل این میمونه که قدرت اعتماد کردنو از دست دادم !
اتاق قشنگی بود با تم مشکی..
انگار همچی تو عمارته یا مشکی یا سفیده •-•
روی کاناپه نشستم و به گذشتم فکر میکردم..
چیز زیادی یادم نیست..فقط یادمه از خواب بیدار شدم دیدم یه زن و مرد بالا سرمن کسی رو نمیشناختم..بهم گفتن ننه بابامن منم باورشون کردم درواقع مجبور به باور کردن شدم باور نمیکردم بازم هیچ جایی نمیشناختم و نداشتم که برم جز با اینا..
بعد از یه مدت فوت کردن و من یتیم شدم.. ناراحت کننده بود بالاخره اونا خیلی دوسم داشتن و بهم عشق میورزیدن یکی از کاراشونم زدن من بود اونم با شلاق ، از بس دوسم داشتن منو با شلاق میزدن یا بعضی وقتا که پدر قلابیم مست میکرد منو چاقو میزد آخرم مامانو کشت...
آخرم افسردگی حاد گرفتم ولی هه بونگ و هینا اومدن و نجاتم دادن ولی بازم بهم ضربه زدن و باعث خودکشی ناموفقم شدن..
بخاطر کارای هینا هه بونگ پدر قلابیم هیچوقت نتونستم به کسی اعتماد کنم..
شاید دلم خسته شد و با عقلم همراهی کرد ؟!
اعتماد؟ نه من همچین چیزی نمیشناسم ..!
حتی اشکمم نمیومد حوصله اشک ریختنم نداشتم بخاطر همین خیلی بیخیال بودم..
همیشه خونسرد و بیخیالم ولی کسی از غوغای داخلم خبر نداشت..
آدما فقط وجه خونسرد و بیخیالم و خندم رو دیدن من هنوز اونقدری به کسی اعتماد نداشتم که اون رومو بهش نشون بدم :)))
ادامه دارد....
حمایتتت😐🫶🏻
۵.۱k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.