عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:26
تق.. تق.. تق..
ویو تهیونگ
دیدم یکی داره در اتاقمو میزنه.. خدا کنه ا/ت باشه..
تهیونگ: بله؟
ا/ت: منم.. ا/ت
خودشه.. سرو وعضمو درست کردم
تهیونگ: بیا تو..
اومد تو.. یه برگه تو دستش بود..
تهیونگ: چیزی شده؟
ا/ت: عامم... یکی برات نامه فرستاده..
تهیونگ: نامه؟
ا/ت: هوم.. بیا بگیرش
گرفتمش
ا/ت: خب من دیگه میرم..
تهیونگ: میری؟
با تعجب بهم نگاه کرد..
ا/ت: عااا.. آره میرم... چیزی شده..؟
نمیتونستم بهش بگم نرو.. ولی خب الان وقتش نیست...بخاطر همین گفتم
تهیونگ: ن.. نه... بیخیالش.. میتونی بری
ا/ت: باشه
و رفت... بعد رفتن ا/ت نامه ای رو که روش نوشته بود برا کیم تهیونگو باز کردم..توش نوشته بود:
"اقای کیم تهیونگ"
شما دعوت شدین به مهمونی بار...
"شریک عزیز "
ساعت ۸الی۱...
منتظرت هستیم شریک..
از طرف لوکاس..
باورم نمیشه شریک قدیمی.. لوکاس.. خیلی وقته ندیدمش.. باید حتما به این مهمونی برم.. ساعت نزدیک ۷بود...با خودم گفتم که اینو ا/ت بگم تا باهم بریم بار... شاید فرصتی باشه که اونجا بهش اعتراف کنم..
ویو ا/ت
حالم خیلی بد بود... دلم درد میکرد.. بازم زمانش رسید.. تو اتاقم رو تخت دراز کشیده بودم.. و همش دور دلمو گرفته بودم.. دردش تمومی نداشت.. کمرمم که انگاری شکسته بود.. پاهامم داشت قطع میشد.. تو حال خودم بودم که یهو در اتاقم زده شد.. اروم زیر لب گفتم..
ا/ت:اوفف باز کیه..؟
بعد صدامو بلند تر کردمو گفتم..
ا/ت: بله؟
تهیونگ: منم..
درو باز کردم..
ا/ت: عاا تهیونگ تویی؟ چیزی شده؟
تهیونگ: راستش منو دعوت کردن به مهمونی بار... خواستم بگم.. توهم باهام میای؟
ا/ت: راستش.. خیلی دوست دارم بیام.. ولی.. اصن حالم خوب نیست..
تهیونگ: چیزی شده؟... حالت خوب نیست.. میخوای بریم دکتر؟
جوری که دستام پیچ خورده بود دور شکمم گفتم
ا/ت: نه.. نه... خوب میشم...
ویو تهیونگ
حالش بد بودو از اول تا آخر دستش رو دلش بود... فهمیدم چش بود.. به خاطر همین بهش گفتم...
تهیونگ: اوم.. باشه.. استراحت کن.. خوب میشی.. میخوای بگم چند تا از خدمتکارا کمکت کنن؟
دیدم صورتش از خجالت قرمز شد.. بعدش گفت
ا/ت: نه نه... خوبم... چیزه خاصی نیست..
تهیونگ: باشه پس من میرم.. خدافظ
ا/ت: باش، خدافظ
خداحافظی کردیم...
کامنت:۲٠٠
تق.. تق.. تق..
ویو تهیونگ
دیدم یکی داره در اتاقمو میزنه.. خدا کنه ا/ت باشه..
تهیونگ: بله؟
ا/ت: منم.. ا/ت
خودشه.. سرو وعضمو درست کردم
تهیونگ: بیا تو..
اومد تو.. یه برگه تو دستش بود..
تهیونگ: چیزی شده؟
ا/ت: عامم... یکی برات نامه فرستاده..
تهیونگ: نامه؟
ا/ت: هوم.. بیا بگیرش
گرفتمش
ا/ت: خب من دیگه میرم..
تهیونگ: میری؟
با تعجب بهم نگاه کرد..
ا/ت: عااا.. آره میرم... چیزی شده..؟
نمیتونستم بهش بگم نرو.. ولی خب الان وقتش نیست...بخاطر همین گفتم
تهیونگ: ن.. نه... بیخیالش.. میتونی بری
ا/ت: باشه
و رفت... بعد رفتن ا/ت نامه ای رو که روش نوشته بود برا کیم تهیونگو باز کردم..توش نوشته بود:
"اقای کیم تهیونگ"
شما دعوت شدین به مهمونی بار...
"شریک عزیز "
ساعت ۸الی۱...
منتظرت هستیم شریک..
از طرف لوکاس..
باورم نمیشه شریک قدیمی.. لوکاس.. خیلی وقته ندیدمش.. باید حتما به این مهمونی برم.. ساعت نزدیک ۷بود...با خودم گفتم که اینو ا/ت بگم تا باهم بریم بار... شاید فرصتی باشه که اونجا بهش اعتراف کنم..
ویو ا/ت
حالم خیلی بد بود... دلم درد میکرد.. بازم زمانش رسید.. تو اتاقم رو تخت دراز کشیده بودم.. و همش دور دلمو گرفته بودم.. دردش تمومی نداشت.. کمرمم که انگاری شکسته بود.. پاهامم داشت قطع میشد.. تو حال خودم بودم که یهو در اتاقم زده شد.. اروم زیر لب گفتم..
ا/ت:اوفف باز کیه..؟
بعد صدامو بلند تر کردمو گفتم..
ا/ت: بله؟
تهیونگ: منم..
درو باز کردم..
ا/ت: عاا تهیونگ تویی؟ چیزی شده؟
تهیونگ: راستش منو دعوت کردن به مهمونی بار... خواستم بگم.. توهم باهام میای؟
ا/ت: راستش.. خیلی دوست دارم بیام.. ولی.. اصن حالم خوب نیست..
تهیونگ: چیزی شده؟... حالت خوب نیست.. میخوای بریم دکتر؟
جوری که دستام پیچ خورده بود دور شکمم گفتم
ا/ت: نه.. نه... خوب میشم...
ویو تهیونگ
حالش بد بودو از اول تا آخر دستش رو دلش بود... فهمیدم چش بود.. به خاطر همین بهش گفتم...
تهیونگ: اوم.. باشه.. استراحت کن.. خوب میشی.. میخوای بگم چند تا از خدمتکارا کمکت کنن؟
دیدم صورتش از خجالت قرمز شد.. بعدش گفت
ا/ت: نه نه... خوبم... چیزه خاصی نیست..
تهیونگ: باشه پس من میرم.. خدافظ
ا/ت: باش، خدافظ
خداحافظی کردیم...
کامنت:۲٠٠
۲۳.۲k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.