هفت آسمون🖤
#هفت_آسمون🖤
#پارت_13🤍
دیانا💞
+ خب چی بگم........ خب راسش ارسلا......
نزاشت حرفمو ادامه بدم و لبشو گذاشت رو لبم خیلی از این کارش شکه شدم
اولش همراهیش نکردم ولی بعدش همراهیش کردم دسشو دور کمرم حلقه کرد و منم دستمو دور گردنش حلقه کردم
خیلی حس خوبی میداد حس میکردم رو ابرام
که یهو صدا در اتاق خاله زیبا اومد از هم جدا شدیم
ارسلان گوشیشو درآورد و رفت تو گالری خاله زیبا اومد بیرون
خاله= شما هنوز نخوابیدید
ارسلان= اومدم یه چیز به دیانا نشون بدم الان میرم
خاله= آها باش خاله آذر زنگ زد حالش خوب نیست من میرم پیشش
ارسلان= میخای ببرمت
خاله= نه عزیزم خودم میرم فقط مواظب رستا باشید
ارسلان= باش ولی ساعت چند میای
خاله= نمیدونم بهتون خبر میدم راسی رستا کو
به اتاق نگاه کردیم دیدم رو تخت من خوابه
خاله= مواظب خودتون باشید
ارسلان، من= شمام همینطور به سلامت
خاله رفت یه نگاه به گوشی ارسلان کردم که تو گالری بود و روی یه عکس زدم دیدم عکس منه تعجب کردم و گفتم
_ این عکس منه؟
+ اممممممم..... نه عکس عمومه
_😐☺️تو گوشی تو چیکار میکنه
+داره بازی میکنه
_ هر هر هر نمکپاش😒
+😂برو بخواب ک یه ساعت دیگه بیدارت میکنم که بریم درس بخونیم
رفتیم خوابیدیم یاد کار ارسلان
افتادم خیلی خجالت کشیدم و در عین حال خیلی خوب بود و حس عجیبی بود
یعنی اون حس چی بود
تو همین فکرا بودم که
به دو نرسیده خوابم برد
ارسلان💕
رفتم خوابیدم ولی خوابم نمیبرد یه ذره با گوشی ور رفتم دیدم متین پیام داده بازش کردم
*📨متین📱*
+سلام داداش چطوری
_سلام داداش قربونت تو چطوری
+ منم خوبم داداش ساعت 5 و 6 میای کافه همیشگی به نیکا گفتم که به دخترا هم بگه بیان کنم به همه پسرا گفتم فقط تو مونده بودی تو میای؟
_ بقیه بچه ها هم میان
+ آره باش میام
_ باش پس کاری نداره
+ نه مخلصم فعلا
_ چاکرتم فعلا بای
گوشی رو خاموش کردم گذاشتم بغلم و چشامو بستم که بخوابم بعد از کلی فکر کردن به دیانا و خودم خوابم برد
......................
دیانا💋
با صدای چند تا پسر از خواب بلند شدم......
ادامه دارد..........
کامنت +25 تا🍄
بدون ایموجی🍃
اصکی=اتحاد🌼💛
#پارت_13🤍
دیانا💞
+ خب چی بگم........ خب راسش ارسلا......
نزاشت حرفمو ادامه بدم و لبشو گذاشت رو لبم خیلی از این کارش شکه شدم
اولش همراهیش نکردم ولی بعدش همراهیش کردم دسشو دور کمرم حلقه کرد و منم دستمو دور گردنش حلقه کردم
خیلی حس خوبی میداد حس میکردم رو ابرام
که یهو صدا در اتاق خاله زیبا اومد از هم جدا شدیم
ارسلان گوشیشو درآورد و رفت تو گالری خاله زیبا اومد بیرون
خاله= شما هنوز نخوابیدید
ارسلان= اومدم یه چیز به دیانا نشون بدم الان میرم
خاله= آها باش خاله آذر زنگ زد حالش خوب نیست من میرم پیشش
ارسلان= میخای ببرمت
خاله= نه عزیزم خودم میرم فقط مواظب رستا باشید
ارسلان= باش ولی ساعت چند میای
خاله= نمیدونم بهتون خبر میدم راسی رستا کو
به اتاق نگاه کردیم دیدم رو تخت من خوابه
خاله= مواظب خودتون باشید
ارسلان، من= شمام همینطور به سلامت
خاله رفت یه نگاه به گوشی ارسلان کردم که تو گالری بود و روی یه عکس زدم دیدم عکس منه تعجب کردم و گفتم
_ این عکس منه؟
+ اممممممم..... نه عکس عمومه
_😐☺️تو گوشی تو چیکار میکنه
+داره بازی میکنه
_ هر هر هر نمکپاش😒
+😂برو بخواب ک یه ساعت دیگه بیدارت میکنم که بریم درس بخونیم
رفتیم خوابیدیم یاد کار ارسلان
افتادم خیلی خجالت کشیدم و در عین حال خیلی خوب بود و حس عجیبی بود
یعنی اون حس چی بود
تو همین فکرا بودم که
به دو نرسیده خوابم برد
ارسلان💕
رفتم خوابیدم ولی خوابم نمیبرد یه ذره با گوشی ور رفتم دیدم متین پیام داده بازش کردم
*📨متین📱*
+سلام داداش چطوری
_سلام داداش قربونت تو چطوری
+ منم خوبم داداش ساعت 5 و 6 میای کافه همیشگی به نیکا گفتم که به دخترا هم بگه بیان کنم به همه پسرا گفتم فقط تو مونده بودی تو میای؟
_ بقیه بچه ها هم میان
+ آره باش میام
_ باش پس کاری نداره
+ نه مخلصم فعلا
_ چاکرتم فعلا بای
گوشی رو خاموش کردم گذاشتم بغلم و چشامو بستم که بخوابم بعد از کلی فکر کردن به دیانا و خودم خوابم برد
......................
دیانا💋
با صدای چند تا پسر از خواب بلند شدم......
ادامه دارد..........
کامنت +25 تا🍄
بدون ایموجی🍃
اصکی=اتحاد🌼💛
۲۳.۰k
۱۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.