شبی که ماه رقصید...
پارت 11
بدون توجه به هیچ چیز سریع بلند شدم و دوباره به اتاق نگاه کردم ولی مرد اونجا نبود و مدیر رو دیدم که پرده رو کشید.
بچه ای که بهم خورده بود یه پسر بچه ریزه میزه بود که سریع بلند شد یقمو گرفت کشید پایین و یکی محکم زد تو سرم.
اونقدر سریع همه اینا اتفاق افتادن که حتی نتونستم پلک بزنم.
وقتی زد گوشم سوت کشید و یه چیز مثل یه شبه تو ذهنم خیلی سریع رد شد.
یه خاطره خیلی تار و کوتاه کخ تو اون خاطره به یکی همچین ضربه ای خورد.
هم حس میکردم اون منم و حافظم داره برمیگرده هم نه!
به خودم اومدم و پسره تخس رو هل دادم عقب.
بچه یه پوست سیاه داشت نه اینکه ذاتا سیاه پوست باشه ها، نه! تو آفتاب سوخته بود و سیاه سوخته شده بود.
تو کثافت غرق بود و اصلا حرفی نمیزد فقط هل میداد و میزد آدمو🤌
ولم کنن! بچه پرو!
تمام فکرم به اتاق مدیر بود ولی بچه دست بر نمیداشت اینبار بلند داد زدم و گفتم: برو گمشو دیگه نمیشنوی چی میگم؟ کری؟!
همزمان با داد زدن محکم هلش دادم و باز هم یه خاطره مثل خیلی کوتاه اومد تو ذهنم مه حقیقتا نفهمیدم چیه فقط فهمیدم خاطرس.
با قدمای تند رفتم سمت اتاق مدیر و خواستم در بزنم که پشیمون شدم و یکم مکث کردم.
چند ثانیه ای تو همون حالت موندم که در خودس باز شد و من دستپاچه شدم.
مدیر اومد بیرون و گفت: لاوین! تو اینجا چیکار میکنی؟ سریع برو اتاقت!
ببخشید.
خواستم برم که همون مردی که داشت با مدیر صحبت میکرد اومد حلو و گفت: نه نرو.
بعد رو به مدیر گفت: این همون دختریه که میگفتیم.
یکم یجور شدم و برگشتم گفتم: من کاری کردم؟ اگه اشتباهی کردم معذرت میخوام.
کسی به حرفم اهمیت نداد و مدیر یکم به زمین خیره شد و بعد با صدای آروم گفت: آخه...اون قبلا...چیز...چجوری بگم...
بعد با حالت پچ پچ مانندی گفت: حافشو از دست داده.
اینجوری صحبت میکرد که مثلا من نفهمم🙄
مرد گفت: مشکلی نداره.
من نمیدونستم اونجا چخبره فقط میدونستم گوشم شدیدا داشت سوت میکشید و اصلا نمیتونستم تکون بخورم.
انگار فلج شده بودم تو همون حالت مونده بودم و صدای گوش خراشی داشت مغزمو میخورد و هیچ کدوم از صدای اطرافیانمو نمیشنیدم و حتی نمیدیدمشون.
چشمام باز بود ولی همجا سیاهیی بود مثل زمانی که کم خونی، و از جات بلند میشی و دنیا برات سیاه میشه.
اونا فک میکردن من همینجوری عادی ایستادم ولی من داشتم یه حس خیلی دردناک رو تجربه میکردم.
توصیفش دقیقا مثل بختک خواب میموند.
بعد چند ثانیه حس کردم خون به مغزم رسید و یکم کل بدنم و سرم درد کرد ولی بعد همچی درست شد.
فهمیدم که کسی اصلا متوجه این نشده با این که جلوشون بودم پس تصمیم گرفتم چیزی راجبش نگم.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
بدون توجه به هیچ چیز سریع بلند شدم و دوباره به اتاق نگاه کردم ولی مرد اونجا نبود و مدیر رو دیدم که پرده رو کشید.
بچه ای که بهم خورده بود یه پسر بچه ریزه میزه بود که سریع بلند شد یقمو گرفت کشید پایین و یکی محکم زد تو سرم.
اونقدر سریع همه اینا اتفاق افتادن که حتی نتونستم پلک بزنم.
وقتی زد گوشم سوت کشید و یه چیز مثل یه شبه تو ذهنم خیلی سریع رد شد.
یه خاطره خیلی تار و کوتاه کخ تو اون خاطره به یکی همچین ضربه ای خورد.
هم حس میکردم اون منم و حافظم داره برمیگرده هم نه!
به خودم اومدم و پسره تخس رو هل دادم عقب.
بچه یه پوست سیاه داشت نه اینکه ذاتا سیاه پوست باشه ها، نه! تو آفتاب سوخته بود و سیاه سوخته شده بود.
تو کثافت غرق بود و اصلا حرفی نمیزد فقط هل میداد و میزد آدمو🤌
ولم کنن! بچه پرو!
تمام فکرم به اتاق مدیر بود ولی بچه دست بر نمیداشت اینبار بلند داد زدم و گفتم: برو گمشو دیگه نمیشنوی چی میگم؟ کری؟!
همزمان با داد زدن محکم هلش دادم و باز هم یه خاطره مثل خیلی کوتاه اومد تو ذهنم مه حقیقتا نفهمیدم چیه فقط فهمیدم خاطرس.
با قدمای تند رفتم سمت اتاق مدیر و خواستم در بزنم که پشیمون شدم و یکم مکث کردم.
چند ثانیه ای تو همون حالت موندم که در خودس باز شد و من دستپاچه شدم.
مدیر اومد بیرون و گفت: لاوین! تو اینجا چیکار میکنی؟ سریع برو اتاقت!
ببخشید.
خواستم برم که همون مردی که داشت با مدیر صحبت میکرد اومد حلو و گفت: نه نرو.
بعد رو به مدیر گفت: این همون دختریه که میگفتیم.
یکم یجور شدم و برگشتم گفتم: من کاری کردم؟ اگه اشتباهی کردم معذرت میخوام.
کسی به حرفم اهمیت نداد و مدیر یکم به زمین خیره شد و بعد با صدای آروم گفت: آخه...اون قبلا...چیز...چجوری بگم...
بعد با حالت پچ پچ مانندی گفت: حافشو از دست داده.
اینجوری صحبت میکرد که مثلا من نفهمم🙄
مرد گفت: مشکلی نداره.
من نمیدونستم اونجا چخبره فقط میدونستم گوشم شدیدا داشت سوت میکشید و اصلا نمیتونستم تکون بخورم.
انگار فلج شده بودم تو همون حالت مونده بودم و صدای گوش خراشی داشت مغزمو میخورد و هیچ کدوم از صدای اطرافیانمو نمیشنیدم و حتی نمیدیدمشون.
چشمام باز بود ولی همجا سیاهیی بود مثل زمانی که کم خونی، و از جات بلند میشی و دنیا برات سیاه میشه.
اونا فک میکردن من همینجوری عادی ایستادم ولی من داشتم یه حس خیلی دردناک رو تجربه میکردم.
توصیفش دقیقا مثل بختک خواب میموند.
بعد چند ثانیه حس کردم خون به مغزم رسید و یکم کل بدنم و سرم درد کرد ولی بعد همچی درست شد.
فهمیدم که کسی اصلا متوجه این نشده با این که جلوشون بودم پس تصمیم گرفتم چیزی راجبش نگم.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۱.۴k
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.