رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_32
و با آیدا از اتاق خارج شدم و در اتاق رو نیمه باز گذاشتم آروم و آهسته سمت سالن رفتیم برق سالن خاموش بود روشنش کردم و آیدا رو بردم روبه روی تلویزیون
یلدا: آیدا اینجا وایستا
گوشی یاسر و که از استرس داشتم فشار میدادم و سمت آیدا گرفتم
یلدا: بیا برو تو دوربین هرموقع اوکی دادم ازم عکس بگیر
آیدا: رمزشو باز نمیکنی؟!
یلدا: لعنت بهت
آیدا: با منی آجی؟
حواسم به آیدا که قیافه مظلوم به خودش گرفته بود رفت
یلدا: نه با گوشی بودم کو بده یه خاکی بریزم سرم
آیدا: بیا
گوشیو که گرفته بود سمتم از دستش گرفتم و دکمه شو زدم و عکس دختری رو گوشیش بود که داشت از دور با عشق به پسره نگاه میکرد
انگشتمو رو صفحه کشیدم تا گلی به سرم بگیرم که گوشی باز شد
از تعجب چشام گرد شد و به صفحه نگاه کردم
آیدا: آجی؟
از تعجب در اومدم
یلدا: جان آبجی چیشده فدات شم؟
آیدا چشاش داشت از حرفام برق میزد که با حرفش به شک افتادم
آیدا: آبجی گوشیو چجوری باز کردی؟
به گوشی تو دستم نگاهی انداختم عکس یاسر با کت و شلوار مشکی که هیکل ورزشکاری شو به نمایش گذاشته بود با کفش های کالج مشکی و صورت و موهای مرتب و اصلاح کرده و عینک مشکی به چشاش زده، ایستاده بود که دستشو به کنار کتش گرفته بود و خیلی مغرور و شیک ژست گرفته بود و تم پشت سرش تو باغ تالاری شیک و به شدت با کلاس بود که عکسش دست کمی با آتلیه ای ها نداشت
ولی گوشیش رمز نداشت گوشی أیفون 68 میلیونیش بدون رمز گذاشته بود این پسر دیگه چقدر بیخیال بود
شونه بالا انداختم وگوشی و دادم دست آیدا و رو مبل شزلون نشستم و اون لحظه ای که داشتم با گوشیم چت میکردم رو همین مبل رو یاد آوری کردم گوشیمو برداشته بودم و با یاسمین چت میکردم که مامان میوه و چایی آورد و من بهش نگاه کردم دقیقا همین لحظه باید عکس گرفته میشد
گوشیم تو اتاق بود و رفتن و دوباره برگشتن ریسک کردن میخواست پس دستامو حالتی انگار گوشی دستمه دادم و سرمو به طرف آشپزخونه سوق دادم و نگامو شیطون و لب مو با لبخند زینت دادم و پای چپم رو رو پای راست انداختم
یلدا: آیدا 1 2 3 بگو بعد بگیر
آیدا: 1.... 2.. 3
صدای گرفته شدن عکس اومد سریع از جام بلند شدم و سمت آیدا رفتم و گوشی و از دستش گرفتم معرکه شده بود بود با اون ژست و لباسا و رنگ مبل عکس خیلی خوبی شده بود و دستمم که رو پام بود و نشون میداد که گوشی دستمه و منم حواسم نبوده که عکس گرفته شده و این خود نقشه اذیت کردن بود
وارد گالری شدم و رو عکس زدم و گزینه تنظیم رو صفحه قفل رو انتخاب کردم و اومدم بیرون گوشی و خاموش و روشن کردم به عکس خودم رو صفحه قفل نگاه کردم زیادی خوب شده بود و این حرص یاسر و بیشتر در میاورد...
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_32
و با آیدا از اتاق خارج شدم و در اتاق رو نیمه باز گذاشتم آروم و آهسته سمت سالن رفتیم برق سالن خاموش بود روشنش کردم و آیدا رو بردم روبه روی تلویزیون
یلدا: آیدا اینجا وایستا
گوشی یاسر و که از استرس داشتم فشار میدادم و سمت آیدا گرفتم
یلدا: بیا برو تو دوربین هرموقع اوکی دادم ازم عکس بگیر
آیدا: رمزشو باز نمیکنی؟!
یلدا: لعنت بهت
آیدا: با منی آجی؟
حواسم به آیدا که قیافه مظلوم به خودش گرفته بود رفت
یلدا: نه با گوشی بودم کو بده یه خاکی بریزم سرم
آیدا: بیا
گوشیو که گرفته بود سمتم از دستش گرفتم و دکمه شو زدم و عکس دختری رو گوشیش بود که داشت از دور با عشق به پسره نگاه میکرد
انگشتمو رو صفحه کشیدم تا گلی به سرم بگیرم که گوشی باز شد
از تعجب چشام گرد شد و به صفحه نگاه کردم
آیدا: آجی؟
از تعجب در اومدم
یلدا: جان آبجی چیشده فدات شم؟
آیدا چشاش داشت از حرفام برق میزد که با حرفش به شک افتادم
آیدا: آبجی گوشیو چجوری باز کردی؟
به گوشی تو دستم نگاهی انداختم عکس یاسر با کت و شلوار مشکی که هیکل ورزشکاری شو به نمایش گذاشته بود با کفش های کالج مشکی و صورت و موهای مرتب و اصلاح کرده و عینک مشکی به چشاش زده، ایستاده بود که دستشو به کنار کتش گرفته بود و خیلی مغرور و شیک ژست گرفته بود و تم پشت سرش تو باغ تالاری شیک و به شدت با کلاس بود که عکسش دست کمی با آتلیه ای ها نداشت
ولی گوشیش رمز نداشت گوشی أیفون 68 میلیونیش بدون رمز گذاشته بود این پسر دیگه چقدر بیخیال بود
شونه بالا انداختم وگوشی و دادم دست آیدا و رو مبل شزلون نشستم و اون لحظه ای که داشتم با گوشیم چت میکردم رو همین مبل رو یاد آوری کردم گوشیمو برداشته بودم و با یاسمین چت میکردم که مامان میوه و چایی آورد و من بهش نگاه کردم دقیقا همین لحظه باید عکس گرفته میشد
گوشیم تو اتاق بود و رفتن و دوباره برگشتن ریسک کردن میخواست پس دستامو حالتی انگار گوشی دستمه دادم و سرمو به طرف آشپزخونه سوق دادم و نگامو شیطون و لب مو با لبخند زینت دادم و پای چپم رو رو پای راست انداختم
یلدا: آیدا 1 2 3 بگو بعد بگیر
آیدا: 1.... 2.. 3
صدای گرفته شدن عکس اومد سریع از جام بلند شدم و سمت آیدا رفتم و گوشی و از دستش گرفتم معرکه شده بود بود با اون ژست و لباسا و رنگ مبل عکس خیلی خوبی شده بود و دستمم که رو پام بود و نشون میداد که گوشی دستمه و منم حواسم نبوده که عکس گرفته شده و این خود نقشه اذیت کردن بود
وارد گالری شدم و رو عکس زدم و گزینه تنظیم رو صفحه قفل رو انتخاب کردم و اومدم بیرون گوشی و خاموش و روشن کردم به عکس خودم رو صفحه قفل نگاه کردم زیادی خوب شده بود و این حرص یاسر و بیشتر در میاورد...
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۴.۵k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.