چند پارتی (درخواستی)
چند پارتی (درخواستی)
(وقتی دوست بابات بودو و 12 سال تفاوت سنی داشتی و...)
به طرفت اومد و سرشو توی گردنت فرو کرد و دستاتو پشت سرت قفل کرد
بنگ چان :عطرت فوق العادست عروسک...
لبخندی زدی
آت :عاشق وقتایی هستم که منو اینجوری صدا میکنی چان...
بنگ چان لبخندی زد و کمی هم خندیدند و گفت
بنگ چان :یادت نره عروسکم تو معتلق به منی فقط من....
بوسه ای رو آغاز کرد همینجوری داشتین همو میبوسیدن که ناگهان....
پدرت :اینجا چه خبره بنگ چان (از تعجب چشاش گشاد شده و شوکه شده )
به سرعت از هم جدا شدین پدرت خیلی ترسناک نگاهت میکرد از ترس به پشت بنگ چان رفتی چان نفس عمیقی سر داد باید بگم پدر بنگ چان خیلی وقته پیش فوت کرده بود و پدرت اون پچه رو از پرورشگاه آورد به یکی از بادیادگار ها سپرده بودش و بعد از چندین سال با اصرار های زیاد چان قبول کرد برای جبران کارش چان منشیش بشه....
پدرت نفس عمیقی کشید
پدرت :آت همین الان بیا اینجا.....
تو که تا حالا پست چان ایستاده بودی نفس عمیقی کشید و زیر لب گفتی
آت :یادت نره دوست دارم....
چان که خیلی نگران بود و عرق سرد از شدت ترس جدا شدن از تو ریخته بود گفت
چان :عمو لطفا من توضیحـ ....
پدرت :چیو میخوای توضیح بدی اینکه با دختر من که دوازده سال ازت کوچیکتره رابطه داشتی ها ؟!(کمی داد )
دیگه کمکم داشت گریت میگرد تاقت نیاوری و به سمت پدرت رفتی رویت روش استادی و با گریه گفتی
آت :خوب که چی ها؟!واقعا فکر کردی من اینطوری دست میکشم ؟!پدر من مادر ندارم من فقط تورو دارم لطفا درک کن عشق سن و سال حالیش نیست اینو بفهم
پدرت :اگه واقعا اونو میخوای پس با همون برو برو وقتی پاتو از اون در بیرون بزاری دیگه دختر من نیستی
بنگ چان اصلا حالش دست خودش نبود تو هم چندان وضعت خوب نبود تپش قلب داشتی نفس نفس میزدی چان گفت
بنگ چان :عمو لطفا درک کنید ما واقعا بهم علاقه داریم....
پدرت:پس خانوادت چی؟!ها میخوای چیکار کنی ها؟!
بنگ چان که دیگه دوم نمیآورد گفت
بنگ چان :ببخشید دیگه مزاحمتون نمیشم و نزدیک دخترتون نمیشم...
پدرت :چان من عزیزم ببـ...
بنگ چان :نه عمو تخسیر شما نیست من مزاحم آت شدم ...
تعظیم کوتاهی کرد و به سمت در رفت که پدرت گفت
پدرت :دیگه واسم مهم نیست شما اگر واقعا عاشق همین من نمیتونم کاری بکنم پسرم فقط خواستم ببینم چقدر دخترم رو دوست داری
بنگ چان به سرعت اشکاش رو پاک کرد به سمت پدرت دوید و اون رو بغل کرد و بعد به تو که اب قند لازم بودی نگاه کرد
(پنج ساعت بعد....)
توی بیمارستان بودی بخاطر فشار و استرس زیاد به مدت یک هفته بستری شده بودی نفس عمیقی کشیدی چان دستتو توی دنیا گرفته و پوزخندی روی لب چان شکل گرفت
بنگ چان :میدونی شنیدم میگن تخت بیمارستان برای شیطونی عالیه عروسکم....
ـ پآیآں
(وقتی دوست بابات بودو و 12 سال تفاوت سنی داشتی و...)
به طرفت اومد و سرشو توی گردنت فرو کرد و دستاتو پشت سرت قفل کرد
بنگ چان :عطرت فوق العادست عروسک...
لبخندی زدی
آت :عاشق وقتایی هستم که منو اینجوری صدا میکنی چان...
بنگ چان لبخندی زد و کمی هم خندیدند و گفت
بنگ چان :یادت نره عروسکم تو معتلق به منی فقط من....
بوسه ای رو آغاز کرد همینجوری داشتین همو میبوسیدن که ناگهان....
پدرت :اینجا چه خبره بنگ چان (از تعجب چشاش گشاد شده و شوکه شده )
به سرعت از هم جدا شدین پدرت خیلی ترسناک نگاهت میکرد از ترس به پشت بنگ چان رفتی چان نفس عمیقی سر داد باید بگم پدر بنگ چان خیلی وقته پیش فوت کرده بود و پدرت اون پچه رو از پرورشگاه آورد به یکی از بادیادگار ها سپرده بودش و بعد از چندین سال با اصرار های زیاد چان قبول کرد برای جبران کارش چان منشیش بشه....
پدرت نفس عمیقی کشید
پدرت :آت همین الان بیا اینجا.....
تو که تا حالا پست چان ایستاده بودی نفس عمیقی کشید و زیر لب گفتی
آت :یادت نره دوست دارم....
چان که خیلی نگران بود و عرق سرد از شدت ترس جدا شدن از تو ریخته بود گفت
چان :عمو لطفا من توضیحـ ....
پدرت :چیو میخوای توضیح بدی اینکه با دختر من که دوازده سال ازت کوچیکتره رابطه داشتی ها ؟!(کمی داد )
دیگه کمکم داشت گریت میگرد تاقت نیاوری و به سمت پدرت رفتی رویت روش استادی و با گریه گفتی
آت :خوب که چی ها؟!واقعا فکر کردی من اینطوری دست میکشم ؟!پدر من مادر ندارم من فقط تورو دارم لطفا درک کن عشق سن و سال حالیش نیست اینو بفهم
پدرت :اگه واقعا اونو میخوای پس با همون برو برو وقتی پاتو از اون در بیرون بزاری دیگه دختر من نیستی
بنگ چان اصلا حالش دست خودش نبود تو هم چندان وضعت خوب نبود تپش قلب داشتی نفس نفس میزدی چان گفت
بنگ چان :عمو لطفا درک کنید ما واقعا بهم علاقه داریم....
پدرت:پس خانوادت چی؟!ها میخوای چیکار کنی ها؟!
بنگ چان که دیگه دوم نمیآورد گفت
بنگ چان :ببخشید دیگه مزاحمتون نمیشم و نزدیک دخترتون نمیشم...
پدرت :چان من عزیزم ببـ...
بنگ چان :نه عمو تخسیر شما نیست من مزاحم آت شدم ...
تعظیم کوتاهی کرد و به سمت در رفت که پدرت گفت
پدرت :دیگه واسم مهم نیست شما اگر واقعا عاشق همین من نمیتونم کاری بکنم پسرم فقط خواستم ببینم چقدر دخترم رو دوست داری
بنگ چان به سرعت اشکاش رو پاک کرد به سمت پدرت دوید و اون رو بغل کرد و بعد به تو که اب قند لازم بودی نگاه کرد
(پنج ساعت بعد....)
توی بیمارستان بودی بخاطر فشار و استرس زیاد به مدت یک هفته بستری شده بودی نفس عمیقی کشیدی چان دستتو توی دنیا گرفته و پوزخندی روی لب چان شکل گرفت
بنگ چان :میدونی شنیدم میگن تخت بیمارستان برای شیطونی عالیه عروسکم....
ـ پآیآں
۲.۲k
۱۹ آذر ۱۴۰۳