حس و حال فراموشی قسمت (۱۱)
حس و حال فراموشی قسمت (۱۱)
به این فکر میکردم الان که حافظه ام رو از دست دادم باید چیکار کنم یعنی ممکنه اتفاق بدی تو مدرسه بیفته
از یون_سوک خداحافظی کردیم و به خونه رفتیم.
صبح روز بعد مین_سو من را بیدار کرد و گفت بیا تا به مدرسه ببرمت میدونم فراموش کردی مدرسه ات کجا بوده.
لباسم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم و با مین_سو به راه افتادیم.
او مرا به مدرسه برد و بعد از آنجا رفت.
کاملا تنها شده بودم.
بچه ها من دارم این داستان رو مینویسم و ریز ریز براتون ارسال میکنم تازه درست کردن پاک نویس و غلط املایی هم داره برای همین نمیتونم زیاد براتون بزارم.
دوست دارید بعد از اتمام این داستان ژانر داستان بعدی چی باشه که براتون بزارم؟
به این فکر میکردم الان که حافظه ام رو از دست دادم باید چیکار کنم یعنی ممکنه اتفاق بدی تو مدرسه بیفته
از یون_سوک خداحافظی کردیم و به خونه رفتیم.
صبح روز بعد مین_سو من را بیدار کرد و گفت بیا تا به مدرسه ببرمت میدونم فراموش کردی مدرسه ات کجا بوده.
لباسم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم و با مین_سو به راه افتادیم.
او مرا به مدرسه برد و بعد از آنجا رفت.
کاملا تنها شده بودم.
بچه ها من دارم این داستان رو مینویسم و ریز ریز براتون ارسال میکنم تازه درست کردن پاک نویس و غلط املایی هم داره برای همین نمیتونم زیاد براتون بزارم.
دوست دارید بعد از اتمام این داستان ژانر داستان بعدی چی باشه که براتون بزارم؟
۷۱۳
۱۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.