سکه ی طلایی پارت 13
سه ماه بعد....
بعد سه ماه لی چان درمانش تموم شد و اومد مدرسه. لبخند میزد و با همه احوال پرسی میکرد. انگار هیچ اتفاقی براش نیوفتاده بود. منو دید و به سمتم دوید.......
لی چان : ا/ت دلم برات تنگ شده بود چرا نیومدی بهم سر بزنی ازت عصبانیم...
ا/ت: میتونی دست از سرم برداری؟ لطفا تمومش کن
لی چان : ه/ت چی داری میگی؟ زده به سرت
ا/ت : من دیگه علاقه ای به تو ندارم بهتره دست از سرم برداری..
لی چان : این آخرین حرفته؟ یا داری شوخی میکنی.؟
ا/ت: این آخرین حرفمه بیا بهم بزنیم متاسفم....
و رفتم پشت سرم رو نگاه نکردم...
(از زبون لی چان)
ضربه ی محکمی به قلبم زده شده بود. قلبم به شدت درد گرفت. اما مجبور بودم تحمل کنم. بعد از مدرسه مکمل هامو خوردم و به سمت پل رودخانه ی هان رفتم. من بیماری قلبی داشتم و به ا/ت دربارش نگفته بودم. دیگه از زندگی سیر شده بودم چون فکر میکردم یک آدم بی مصرفم که ارزش زندگی کردن رو نداره. برا همین اشک ریزان روی پل رفتم و خواستم خودمو بکشم. اما یک نفر همه چیز رو برام عوض کرد. یک مرد با چهره ی مهربون.....
جیمین : اگه همین جوری بدون دلیل بمیری خیلی بی فایدست... پس نپر
لی چان : من دلیلی برا زندگی ندارم پس بمیرم یک بار از دوش کسایی که ازم بدشون میاد کم میشه..
جیمین : چرا تو یک دلیل داری اونم اینکه تو هنوز به رویات یعتی بازیگری نرسیدی.... پس زنده بمون و از فردا همون آدم خوشحال باش که دلیل برا زندگی داره به کسایی که بهت آسیب رسوندن فکر نکن....
لی چان : من هنوز دلیل دارم؟...
جیمین :آره.. پس زنده بمون دستت رو بده من و زنده بمون...
لی چان : من کسی ندارم ازم حمایت کنه.. پس نمیتونم
جیمین : من ازت همیشه حمایت میکنم اما به شرط اینکه هیچ وقت درباره ی من به کسی چیزی نگی قبول؟
لی چان : قبول
و با جیمین به خونه برگشتم و تصمیم گرفتم برم آمریکا پیش مادرم... (چهار سال بعد زمان حال )...
بعد سه ماه لی چان درمانش تموم شد و اومد مدرسه. لبخند میزد و با همه احوال پرسی میکرد. انگار هیچ اتفاقی براش نیوفتاده بود. منو دید و به سمتم دوید.......
لی چان : ا/ت دلم برات تنگ شده بود چرا نیومدی بهم سر بزنی ازت عصبانیم...
ا/ت: میتونی دست از سرم برداری؟ لطفا تمومش کن
لی چان : ه/ت چی داری میگی؟ زده به سرت
ا/ت : من دیگه علاقه ای به تو ندارم بهتره دست از سرم برداری..
لی چان : این آخرین حرفته؟ یا داری شوخی میکنی.؟
ا/ت: این آخرین حرفمه بیا بهم بزنیم متاسفم....
و رفتم پشت سرم رو نگاه نکردم...
(از زبون لی چان)
ضربه ی محکمی به قلبم زده شده بود. قلبم به شدت درد گرفت. اما مجبور بودم تحمل کنم. بعد از مدرسه مکمل هامو خوردم و به سمت پل رودخانه ی هان رفتم. من بیماری قلبی داشتم و به ا/ت دربارش نگفته بودم. دیگه از زندگی سیر شده بودم چون فکر میکردم یک آدم بی مصرفم که ارزش زندگی کردن رو نداره. برا همین اشک ریزان روی پل رفتم و خواستم خودمو بکشم. اما یک نفر همه چیز رو برام عوض کرد. یک مرد با چهره ی مهربون.....
جیمین : اگه همین جوری بدون دلیل بمیری خیلی بی فایدست... پس نپر
لی چان : من دلیلی برا زندگی ندارم پس بمیرم یک بار از دوش کسایی که ازم بدشون میاد کم میشه..
جیمین : چرا تو یک دلیل داری اونم اینکه تو هنوز به رویات یعتی بازیگری نرسیدی.... پس زنده بمون و از فردا همون آدم خوشحال باش که دلیل برا زندگی داره به کسایی که بهت آسیب رسوندن فکر نکن....
لی چان : من هنوز دلیل دارم؟...
جیمین :آره.. پس زنده بمون دستت رو بده من و زنده بمون...
لی چان : من کسی ندارم ازم حمایت کنه.. پس نمیتونم
جیمین : من ازت همیشه حمایت میکنم اما به شرط اینکه هیچ وقت درباره ی من به کسی چیزی نگی قبول؟
لی چان : قبول
و با جیمین به خونه برگشتم و تصمیم گرفتم برم آمریکا پیش مادرم... (چهار سال بعد زمان حال )...
۲.۲k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.