پارت ۳
پارت ۳
بیخیال افکار تکراریم شدم و سعی کردم با اهنگام وارد فانتزیام بشم..
بالاخره رسیدیم.روستای جین هائه،همیشه دلم میخاست بیام اینجا ولی هیچوقت نرفتم.البته رفتم ،یکبار،خیلی بچه بودم ۳ سالم بود با خانوادم بودیم.هعی.....
÷ هوییی کجایی
+ها چی؟؟!!
÷هی دارم صدات میکنم نمیشنوی
+عا ببخشید،ذهنم مشغول بود
÷میدونم اگر بپرسم چی جوابمو میدی ،و میدونم راجب چیه البته،فقط فراموش کن و امروزو فقط شاد باش،میخوام خنده هاتو از ته دل ببینم.
رفتیم سمت اقامتگاه. اتاق ها ۳ نفره بود.من و یونجو و
......سوک..هون؟این کیه دیگه
+یونجو سوک هون کیه
÷رفیق چند تا از بچه هاست گفت با ما بیاد.اینطور که شنیدم و دیدم پسر خوب و ارومیه،،باهاش کنار میایم
ذهن ا.ت
جداً حوصله جَنگ و دعوا نداشتم.
+باشه اوکیه
رفتیم داخل اتاق و وسایل رو چیدیم،سوک هون هم اومد.یه پسر با ماسک و شلوار مشکی، و یه هودی خاکستری .چقد مدل لباسش منو یاد جوونی های جیمین میندازه ..هعی ازش بدم میاد ولی تو فکرمه،،،،چطوره که اینقدر سرش احساساتی میشم.
یه سلامی بهش دادم و رفتیم با یونجو بگردیم داخل روستا.که سوک هون گفت
=عام ببخشید،اگر دارید میرید بیرون ،،،میشه منم بیام
قبل از اینکه چیزی بگم یونجو گفت
÷اره اره تو هم بیا میخایم بگردیم
=ممنونن
از دست این دختره. گاااد
رفتیم داخل روستا یکم خوراکی خریدیم،،رفتیم که بخوریم ..پسره بالاخره ماسکشو در اورد. هومم خشگله ..ولی تایپم نیست،، اصن به من چه ،،ایش
۱ساعت میشد که بیرونیم ،،دیگه رفتیم سمت اقامتگاه.دیدیم بچه ها دور هم نشستن.
رفتیم سمتشون....
ممنون میشم بازم حمایت کنید.🍾🍵
بیخیال افکار تکراریم شدم و سعی کردم با اهنگام وارد فانتزیام بشم..
بالاخره رسیدیم.روستای جین هائه،همیشه دلم میخاست بیام اینجا ولی هیچوقت نرفتم.البته رفتم ،یکبار،خیلی بچه بودم ۳ سالم بود با خانوادم بودیم.هعی.....
÷ هوییی کجایی
+ها چی؟؟!!
÷هی دارم صدات میکنم نمیشنوی
+عا ببخشید،ذهنم مشغول بود
÷میدونم اگر بپرسم چی جوابمو میدی ،و میدونم راجب چیه البته،فقط فراموش کن و امروزو فقط شاد باش،میخوام خنده هاتو از ته دل ببینم.
رفتیم سمت اقامتگاه. اتاق ها ۳ نفره بود.من و یونجو و
......سوک..هون؟این کیه دیگه
+یونجو سوک هون کیه
÷رفیق چند تا از بچه هاست گفت با ما بیاد.اینطور که شنیدم و دیدم پسر خوب و ارومیه،،باهاش کنار میایم
ذهن ا.ت
جداً حوصله جَنگ و دعوا نداشتم.
+باشه اوکیه
رفتیم داخل اتاق و وسایل رو چیدیم،سوک هون هم اومد.یه پسر با ماسک و شلوار مشکی، و یه هودی خاکستری .چقد مدل لباسش منو یاد جوونی های جیمین میندازه ..هعی ازش بدم میاد ولی تو فکرمه،،،،چطوره که اینقدر سرش احساساتی میشم.
یه سلامی بهش دادم و رفتیم با یونجو بگردیم داخل روستا.که سوک هون گفت
=عام ببخشید،اگر دارید میرید بیرون ،،،میشه منم بیام
قبل از اینکه چیزی بگم یونجو گفت
÷اره اره تو هم بیا میخایم بگردیم
=ممنونن
از دست این دختره. گاااد
رفتیم داخل روستا یکم خوراکی خریدیم،،رفتیم که بخوریم ..پسره بالاخره ماسکشو در اورد. هومم خشگله ..ولی تایپم نیست،، اصن به من چه ،،ایش
۱ساعت میشد که بیرونیم ،،دیگه رفتیم سمت اقامتگاه.دیدیم بچه ها دور هم نشستن.
رفتیم سمتشون....
ممنون میشم بازم حمایت کنید.🍾🍵
۳.۵k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.