ارباب و برده
🍷ارباب و برده🍷
پارت_48
فردای آن شب
ویو کوک: هنوز بیدار نشده ... همش تقصیر من بود ...دکتر گفت ناراحتی قلبی دره و بهش شک وارد شده ...خب حق داره ... منی که تمام این مدت باهاش عجیب رفتار میکردم حالا بهش اعتراف کردم ... داشتم از استرس پس میفتادم ...منی که تو ۱ ماه بیشتر از ۱۰ نفر جلوم جون میدادن و برام مهم نبود ، حالا به خاطر این دختر کوچولو از شدت استرس موهامو چنگ میزدم ...
افکارمو پس زدم و به جسم ریزی که روبه روم روی تخت بود خیره شدم ... ریزه میزه با بدنی نحیف . پوستی به سفیدی برف لبای غنچهای و خوش فرمش .
انگشتای باریک و کشیدش . موهای دراز و صافش که حالا حالت گرفته بود . همینطور که همه جاشو آنالیز میکردم تکون ریزی خورد و کم کم چشماشو باز کرد !
ویو ا/ت: با سردرد شدید و گیجی زیاد چشمامو کم کم باز کردم . تا چند دقیقه چیزی نمیدیدم . ولی بعد با دیدنش دقیقا روبه روم که به دیوار تکیه داده بود موقعیت رو درک کردم و یاد دیشب افتادم . یاد حرفایی که زد و حس کردم گونه هام گر گرفت !
اونقدری تو افکارم غرف بودم که صداشو نشنیدم !
کوک: ا/ت دخترکم صدامو میشنوی؟
ا/ت: بله ..؟(نفهمید صداش زده)
کوک: حالت خوبه؟
ا/ت: خوبم ..🙂(لبخند بیجون)
کوک: الان کارهای ترخیصت رو انجام میدم برمیگردیم ...
ا/ت: کوک .
کوک: جانم بیبی؟
ا/ت: تو دیشب مست بودی ؟
کوک: نه . این چه سوالیه ...(پوزخند)
ا/ت: آخه گفتی که ... گفتی که...
کوک : بهت اعتراف کردم .! نه مست بودم نه چت . نه برای چیز دیگهای گفتم . همش حقیقت بود!
ویو کوک: با حرفام چشماش گشاد و گشادتر میشد !
چه دختر شیرینیه . نتونستم تاقت بیارم و جلو رفتم روی پیشونیش رو بوسیدم ... عقب گرد کردم و از اتاق خارج شدم سمت صندوق...
ویو ا/ت داخل ماشین درحال برگشت به خونه :
اون منو میخواد . الان دیگه با حرفاش مطمئن شدم . چه دلیلی داره برای دروغ گفتن؟ اون میتونه ازم نهایت استفاده رو ببره بدون ذره ای ترحم و بدون نیاز به دروغ گفتن !....
اما من چی ؟
منم دوسش دارم؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~
تو کامنتا بگید به نظرتون حس ا/ت به کوک چیه؟ اونم دوسش داره؟ یا نه؟
پارت_48
فردای آن شب
ویو کوک: هنوز بیدار نشده ... همش تقصیر من بود ...دکتر گفت ناراحتی قلبی دره و بهش شک وارد شده ...خب حق داره ... منی که تمام این مدت باهاش عجیب رفتار میکردم حالا بهش اعتراف کردم ... داشتم از استرس پس میفتادم ...منی که تو ۱ ماه بیشتر از ۱۰ نفر جلوم جون میدادن و برام مهم نبود ، حالا به خاطر این دختر کوچولو از شدت استرس موهامو چنگ میزدم ...
افکارمو پس زدم و به جسم ریزی که روبه روم روی تخت بود خیره شدم ... ریزه میزه با بدنی نحیف . پوستی به سفیدی برف لبای غنچهای و خوش فرمش .
انگشتای باریک و کشیدش . موهای دراز و صافش که حالا حالت گرفته بود . همینطور که همه جاشو آنالیز میکردم تکون ریزی خورد و کم کم چشماشو باز کرد !
ویو ا/ت: با سردرد شدید و گیجی زیاد چشمامو کم کم باز کردم . تا چند دقیقه چیزی نمیدیدم . ولی بعد با دیدنش دقیقا روبه روم که به دیوار تکیه داده بود موقعیت رو درک کردم و یاد دیشب افتادم . یاد حرفایی که زد و حس کردم گونه هام گر گرفت !
اونقدری تو افکارم غرف بودم که صداشو نشنیدم !
کوک: ا/ت دخترکم صدامو میشنوی؟
ا/ت: بله ..؟(نفهمید صداش زده)
کوک: حالت خوبه؟
ا/ت: خوبم ..🙂(لبخند بیجون)
کوک: الان کارهای ترخیصت رو انجام میدم برمیگردیم ...
ا/ت: کوک .
کوک: جانم بیبی؟
ا/ت: تو دیشب مست بودی ؟
کوک: نه . این چه سوالیه ...(پوزخند)
ا/ت: آخه گفتی که ... گفتی که...
کوک : بهت اعتراف کردم .! نه مست بودم نه چت . نه برای چیز دیگهای گفتم . همش حقیقت بود!
ویو کوک: با حرفام چشماش گشاد و گشادتر میشد !
چه دختر شیرینیه . نتونستم تاقت بیارم و جلو رفتم روی پیشونیش رو بوسیدم ... عقب گرد کردم و از اتاق خارج شدم سمت صندوق...
ویو ا/ت داخل ماشین درحال برگشت به خونه :
اون منو میخواد . الان دیگه با حرفاش مطمئن شدم . چه دلیلی داره برای دروغ گفتن؟ اون میتونه ازم نهایت استفاده رو ببره بدون ذره ای ترحم و بدون نیاز به دروغ گفتن !....
اما من چی ؟
منم دوسش دارم؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~
تو کامنتا بگید به نظرتون حس ا/ت به کوک چیه؟ اونم دوسش داره؟ یا نه؟
- ۱۰.۴k
- ۱۰ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط