عشق اجباری پارت ۱۷
عشق اجباری پارت ۱۷
براش زیادی همفکری نکرده البته پول مهمتره ..
هنگام غذا خوردن آقای هوانگ با حرفش باعث تعجب من و هیونجین شد
پ.ه: جدیدا زیادی خونمون ساکته ! * نگاهش روی هیونجین * به نظرتون چطوره یه نوه برامون بیارید؟!* خنده *
نگاهش رو از هیونجین گرفت و به من داد
توی شوک بودم ، پسرش هیچ علاقه ای به من نداشت و حتما به بچه هم علاقه ای پیدا نمیکنه کل جمع توی سکوت بودن که هیونجین لبخندی زد و دستشو روی شونه ای گذاشت
هیونجین : بهش فکر میکنیم
صورتش رو کج کرد و به من نگاه کرد
هیونحین : مگه نه عزیزم ؟
نمیدونستم چه جور جوابی بهش بدم اصلا چرا باید فکر کنه؟ معلومه که جوابم نه هستش
خ.ه: هنوز خیلی زوده ، باید بچه ها جوونیشون،خوشگذرانیشون رو بگذرونن بعدش
این خانواده زیادی عجیبن، نگاهم به یونا و عمه هایون افتاد که داشتن دوتاشونم از اعصبانیت دیوونه میشدن
اهمیتی ندادم اما مطمئنم یه چیزی هست که اینا انقدر با من بد رفتاری میکنن !
بعد از خوردن شام باید من بشقاب هارو میشستم توی فکر بودم که چجوری بدون اینکه هیونجین بفهمه .. با یونا ارتباط برقرار بکنم و باهاش صمیمی بشم ؟ بلکه شاید تونستم بدونم چرا همچین رفتار هایی داره ؟
با حلقه شدن دستایی دور شکمم و گذاشتن سری روی شونه ام متوجه حضور هیونجین شدم
اینمدتی که بودم به این رفتارای عاشقونه و رمانتیکش عادت کرده بودم ، درحال حاضر یونا و عمه هایون توی آشپز خونه بودن و حتما بخاطر اوناست گه همچین رفتار هایی رو میکرد
بوسه ای به گردنم زد که از چشم های عمه هایون دور نموند !
هیونجین : پرنسسم فردا امتحان داری ، چرا باید تو ظرف هارو بشوری ؟
لبخندی زدم
رز : کسی نبود که بشورتشون
شیر آب رو بست و گفت
هیونجین : نیازی نیست تو کار کنی تو باید درستو بخونی
قبل جواب دادن من عمه هایون جواب داد
ع.ه؛ اوه پسرم ، هنوزم توی تعجبم که چرا با یه بچه ازدواج کردی باید دوتاتونم موقعیت های کاریتون یکی میبود اینجوری برای رز هم بهتر بود ..
میتونستم حس کنم هیون چقدر از این فضولی های عمه متنفره ..
ازم حدا شدو برگشت منم همراه اون برگشتم و به صورت هیونجین نگاه کردم
هیونجین ؛ ولی فکر نکنم کسی ازتون خواست حرفی بزنید عمه !
دست هاش رو توی جیبش فرو کرد و از آشپز خونه بیرون اومد
ناراحت به رفتن هیونجین نگاه کردم که یونا دستشو روی شونه ام گذاشت اعصبانی بهش نگاه کردم
و دستشو از شونه ام برداشتم
یونا : انقدر فیلم بازی نکنید جلوی ما .. * خنده * هیچ فایده ای نداره عزیزم این یک نصیحته بعدا خودت پشیمون میشی
اعصبانی و حرصی گفتم
رز: من هیچ نیازی با نصیحت های تو ندارم
دست هام رو شستم و میخواستم از آشپز خونه برم بیرون که عمه هایون راهمو گرفت
ع.ه؛ تو فقط مایه دردسری ، تو متعلق
براش زیادی همفکری نکرده البته پول مهمتره ..
هنگام غذا خوردن آقای هوانگ با حرفش باعث تعجب من و هیونجین شد
پ.ه: جدیدا زیادی خونمون ساکته ! * نگاهش روی هیونجین * به نظرتون چطوره یه نوه برامون بیارید؟!* خنده *
نگاهش رو از هیونجین گرفت و به من داد
توی شوک بودم ، پسرش هیچ علاقه ای به من نداشت و حتما به بچه هم علاقه ای پیدا نمیکنه کل جمع توی سکوت بودن که هیونجین لبخندی زد و دستشو روی شونه ای گذاشت
هیونجین : بهش فکر میکنیم
صورتش رو کج کرد و به من نگاه کرد
هیونحین : مگه نه عزیزم ؟
نمیدونستم چه جور جوابی بهش بدم اصلا چرا باید فکر کنه؟ معلومه که جوابم نه هستش
خ.ه: هنوز خیلی زوده ، باید بچه ها جوونیشون،خوشگذرانیشون رو بگذرونن بعدش
این خانواده زیادی عجیبن، نگاهم به یونا و عمه هایون افتاد که داشتن دوتاشونم از اعصبانیت دیوونه میشدن
اهمیتی ندادم اما مطمئنم یه چیزی هست که اینا انقدر با من بد رفتاری میکنن !
بعد از خوردن شام باید من بشقاب هارو میشستم توی فکر بودم که چجوری بدون اینکه هیونجین بفهمه .. با یونا ارتباط برقرار بکنم و باهاش صمیمی بشم ؟ بلکه شاید تونستم بدونم چرا همچین رفتار هایی داره ؟
با حلقه شدن دستایی دور شکمم و گذاشتن سری روی شونه ام متوجه حضور هیونجین شدم
اینمدتی که بودم به این رفتارای عاشقونه و رمانتیکش عادت کرده بودم ، درحال حاضر یونا و عمه هایون توی آشپز خونه بودن و حتما بخاطر اوناست گه همچین رفتار هایی رو میکرد
بوسه ای به گردنم زد که از چشم های عمه هایون دور نموند !
هیونجین : پرنسسم فردا امتحان داری ، چرا باید تو ظرف هارو بشوری ؟
لبخندی زدم
رز : کسی نبود که بشورتشون
شیر آب رو بست و گفت
هیونجین : نیازی نیست تو کار کنی تو باید درستو بخونی
قبل جواب دادن من عمه هایون جواب داد
ع.ه؛ اوه پسرم ، هنوزم توی تعجبم که چرا با یه بچه ازدواج کردی باید دوتاتونم موقعیت های کاریتون یکی میبود اینجوری برای رز هم بهتر بود ..
میتونستم حس کنم هیون چقدر از این فضولی های عمه متنفره ..
ازم حدا شدو برگشت منم همراه اون برگشتم و به صورت هیونجین نگاه کردم
هیونجین ؛ ولی فکر نکنم کسی ازتون خواست حرفی بزنید عمه !
دست هاش رو توی جیبش فرو کرد و از آشپز خونه بیرون اومد
ناراحت به رفتن هیونجین نگاه کردم که یونا دستشو روی شونه ام گذاشت اعصبانی بهش نگاه کردم
و دستشو از شونه ام برداشتم
یونا : انقدر فیلم بازی نکنید جلوی ما .. * خنده * هیچ فایده ای نداره عزیزم این یک نصیحته بعدا خودت پشیمون میشی
اعصبانی و حرصی گفتم
رز: من هیچ نیازی با نصیحت های تو ندارم
دست هام رو شستم و میخواستم از آشپز خونه برم بیرون که عمه هایون راهمو گرفت
ع.ه؛ تو فقط مایه دردسری ، تو متعلق
۵.۱k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.