فرشته کوچولوم پارت ۲۵
تو راه بودم که یاد حرفای اون خدمتکار و اجوما افتادم
از تصمیمم پشیمون شدم
نمیرم به شوگا بگم فعلا باید وایستم
به سمت خونه رفتم که
....
وارد خونه شدم سوت کور بود
ی حال افتضاحی داشتم
تمام مدت عاشق دختری شده بودم
که مرده بود
بدجور حالم بد بود سرم درد میکرد
به سمت اتاق رفتم
..
وارد حموم شدم و رفتم زیر دوش حموم
همین جور که اب میریخت رو بدم
فکرم هم مشغول بود
که یهو شروع کردم به گریه کردن
گریه می کردم چون حس میکردم بی عرضه ام
احمقم چطور تونستم فراموشش کنم
باید همون موقع رگمو میزدم میمردم
نتونستم از دخترم مراقبت کنم
گریه هام اوج گرفت
...
لباسام رو پوشیدم و ی حوله انداختم رو موهام
نشستم رو تخت
میخوام به هیچ چیز فک نکنم ولی نمیشه
چرا اصلا اتاقش نیست
از اتاق خارج شدم و وارد همون اتاقی شدم که تو خاطراتم دیدم
جایی که اتم توش موهاشو شونه میکرد حموم میکرد
می خوابید و کلی کارای دیگه میکرد
وقتی دستگیره کشیدم در وا شد
وقتی وارد شدم فقد جلوم ی اتاق خالی بود با کاغذ دیواری های صورتی
نشستم رو زمین
اگه اون اتفاق نمی افتاد الان تو اتاقش بود
..
وقت شام
اجوما : ارباب به چیز دیگه ای نیاز ندارین؟
کوک: نه
اجوما: پس با اجازه من میرم
اجوما همین که خواست قدم برداره با حرف اربابش خشکش زد
کوک:وسایل دخترم کجاست؟
اجوما:...... م.. ن.. ظ.. ورتون چیه ارباب
کوک: حرفم رو دوبار تکرار نمی کنم کجاست
اجوما: ارباب شما مست کردین... شما اصلا دختر ندارین
با چشمای خشمگین لیوانم رو پرت کردم زمین که اجوما ی جیغ اروم کشید دوتا خدمتکارا هم اومدن پیش اجوما
کوک: اجوما تا فردا اگه وسایل ات تو اتاق نباشه باور کن اتفاقات خوبی نمیوفته
با تک تک تون هم هستم اگه از این حرفام به گوش برادرم برسه مطمعن باشین همتون میکشم
فهمیدین. با داد
اجوما: بله تا فردا اماده می کنیم
کوک: خوبه... دیگه میل ندارم میرم اتاق کارم برام ده دقیقه دیگه قهوه بیارین
سوزی : چشم ارباب
.....
وارد اتاق کار شدم دیدم قاب عکس ات افتاده رفتم سمتش و گذاشتمش رو میز ی نفس عمیق کشیدم
و نشستم رو صندلی میز کارم
چندتا پرونده از شرکت جلوم بود که باید کاملشون میکردم پس شروع کردم به نوشتن.....
پارت بعدی همین الان
از تصمیمم پشیمون شدم
نمیرم به شوگا بگم فعلا باید وایستم
به سمت خونه رفتم که
....
وارد خونه شدم سوت کور بود
ی حال افتضاحی داشتم
تمام مدت عاشق دختری شده بودم
که مرده بود
بدجور حالم بد بود سرم درد میکرد
به سمت اتاق رفتم
..
وارد حموم شدم و رفتم زیر دوش حموم
همین جور که اب میریخت رو بدم
فکرم هم مشغول بود
که یهو شروع کردم به گریه کردن
گریه می کردم چون حس میکردم بی عرضه ام
احمقم چطور تونستم فراموشش کنم
باید همون موقع رگمو میزدم میمردم
نتونستم از دخترم مراقبت کنم
گریه هام اوج گرفت
...
لباسام رو پوشیدم و ی حوله انداختم رو موهام
نشستم رو تخت
میخوام به هیچ چیز فک نکنم ولی نمیشه
چرا اصلا اتاقش نیست
از اتاق خارج شدم و وارد همون اتاقی شدم که تو خاطراتم دیدم
جایی که اتم توش موهاشو شونه میکرد حموم میکرد
می خوابید و کلی کارای دیگه میکرد
وقتی دستگیره کشیدم در وا شد
وقتی وارد شدم فقد جلوم ی اتاق خالی بود با کاغذ دیواری های صورتی
نشستم رو زمین
اگه اون اتفاق نمی افتاد الان تو اتاقش بود
..
وقت شام
اجوما : ارباب به چیز دیگه ای نیاز ندارین؟
کوک: نه
اجوما: پس با اجازه من میرم
اجوما همین که خواست قدم برداره با حرف اربابش خشکش زد
کوک:وسایل دخترم کجاست؟
اجوما:...... م.. ن.. ظ.. ورتون چیه ارباب
کوک: حرفم رو دوبار تکرار نمی کنم کجاست
اجوما: ارباب شما مست کردین... شما اصلا دختر ندارین
با چشمای خشمگین لیوانم رو پرت کردم زمین که اجوما ی جیغ اروم کشید دوتا خدمتکارا هم اومدن پیش اجوما
کوک: اجوما تا فردا اگه وسایل ات تو اتاق نباشه باور کن اتفاقات خوبی نمیوفته
با تک تک تون هم هستم اگه از این حرفام به گوش برادرم برسه مطمعن باشین همتون میکشم
فهمیدین. با داد
اجوما: بله تا فردا اماده می کنیم
کوک: خوبه... دیگه میل ندارم میرم اتاق کارم برام ده دقیقه دیگه قهوه بیارین
سوزی : چشم ارباب
.....
وارد اتاق کار شدم دیدم قاب عکس ات افتاده رفتم سمتش و گذاشتمش رو میز ی نفس عمیق کشیدم
و نشستم رو صندلی میز کارم
چندتا پرونده از شرکت جلوم بود که باید کاملشون میکردم پس شروع کردم به نوشتن.....
پارت بعدی همین الان
۱۳.۱k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.