^تک پارتی از سوکجینی^
تک پارتی آوردم:)
روی کاناپه نشسته بودی و پتویی رو دور خودت پیچیده بودی و پفیلا به دست فیلم نگاه می کردی...
وسطای فیلم بود که کسی وارد خونه شد و از صدای پا فهمیدی جین اومده خونه... جین برای مدت زیادی بهت بی توجهی می کرد و تو سعی می کردی درکش کنی اما واقعا دیگه از دستش عصبی بودی... بنابراین تصمیم گرفتی مثل خودش رفتار کنی!
وقتی وارد خونه شد بدون هیچ توجهی فقط صدای تلویزیون رو بیشتر کردی...
فکر کرد متوجه اومدنش نشدی : سلام عزیزم... من خونه ام
بخاطر «عزیزم» گفتنش قند تو دلت آب شد اما خودتو کنترل کردی و با لحن سردی جوابش رو دادی: سلام
تعجب کرد و ابرویی بالا انداخت: همین؟ فقط سلام؟
بدون نگاه کردن بهش دستت رو داخل ظرف پفیلا بردی و چند دونه رو داخل دهنت گذاشتی و با دهن پر گفتی: منظورت چیه؟
به طرف کاناپه اومد و نشست کنارت: نه بوس نه بغل؟... حتی سلام گفتنت هم مثل قبل نیست!... چیزی شده؟
یکم خودت رو به سمت چپ کاناپه کشیدی و ازش دور شدی، لحنت همچنان سرد بود: چیزی نیست!
فک منقبض شدش نشون می داد داره حرص میخوره : پس چرا اینجوری شدی؟
میدونستی که کافیه فقط ی تماس چشمی باهاش داشته باشی تا وا بری... مثل خودش که دائم بهونه می آورد گفتی : فقط خستم!
از لبخند ریزی که زد و بعدش محو شد فهمیدی که کارش رو یادش اومده... نزدیک تر شد، دستشو دور کمرت حلقه کرد و با دست راستش فکت رو گرفت و صورتتو سمت خودش برگردوند: می دونم که این عواقب کار خودمه پرنسس... ولی میشه منو ببخشی؟... می دونی دووم نمیارم!
همچنان از تماس چشمی باهاش طفره می رفتی: فکر کردی من میتونستم دووم بیارم وقتی اونجوری باهام رفتار می کردی؟ وقتی خواستم بغلت کنم، پسم زدی و گفتی خسته ای! ... تا میخواستم اعتراضی بکنم همینو میگفتی... خستم!
خب... منم میتونم خسته بشم!
مشخص بود که ناراحته و میخواد هرجور شده از دلت دربیاره: می دونم... احمقانه رفتار کردم... ولی خب واقعا این مدت وقت هیچ کاری رو نداشتم... متاسفم عسلم...
نمیخواستی به این راحتیا ببخشیش ... اما یهو نگاهت به چشماش که داشت بهت التماس می کرد خورد و قلبت یکم درد گرفت: خب... باشه اما باید چندتا از قوانینی که بهت میگم رو رعایت کنی!
چشماشو ریز کرد و با تعجب نگاهت کرد: چه قوانینی؟
نفس عمیقی کشیدی و بهش نگاه کردی: چیزای ساده ای هستن... اول اینکه حتی اگه خسته باشی بازم باید بغلت کنم! دوم هم اینکه حتی اگه دعوا کرده باشیم بازم توی ی تخت میخوابیم...
با این حرف نگاه شیطونی بهت کرد و پوزخند زد که گفتی: منحرف نباش جناب کیم! منظورم اینه که نمیتونی بری رو کاناپه بخوابی و منو تنها بزاری...سوم اینکه جواب پیاما و تماس هامو بدی... همین!
لبخند دل فریبی تحویلت داد و نزدیک تر شد: الان دیگه بخشیده شدم خانوم کیم؟
سعی کردی اذیتش کنی : نخیر... فعلا ی مدت اینارو رعایت کن و از دلم دربیار تا بهش فکر کنم!
قهقهه ای زد و گونه ات رو بوسید: چشم مروارید من:)
نتونستی خودتو کنترل کنی و لبخند ریزی زدی که چال گونت رو نشون داد... با عشق بهت نگاه می کرد و موهات رو می بوسید...
سرش رو روی قفسه سینه ات گذاشت و چشمامو بست...
با این کارش خندیدی و دستتو رو موهاش گذاشتی و نوازششون کردی:)
پروانه هام چطور شدههه؟؟
وای... وقتی ی مدت چیزی نمی نویسم و بعد میخوام شروع به نوشتن کنم مغزم هنگ میکنه... بد شد به روم نیارینن:(
با تشکر از وانیلای قشنگم بابت ایده اش✨:))))
@vanilla_a
روی کاناپه نشسته بودی و پتویی رو دور خودت پیچیده بودی و پفیلا به دست فیلم نگاه می کردی...
وسطای فیلم بود که کسی وارد خونه شد و از صدای پا فهمیدی جین اومده خونه... جین برای مدت زیادی بهت بی توجهی می کرد و تو سعی می کردی درکش کنی اما واقعا دیگه از دستش عصبی بودی... بنابراین تصمیم گرفتی مثل خودش رفتار کنی!
وقتی وارد خونه شد بدون هیچ توجهی فقط صدای تلویزیون رو بیشتر کردی...
فکر کرد متوجه اومدنش نشدی : سلام عزیزم... من خونه ام
بخاطر «عزیزم» گفتنش قند تو دلت آب شد اما خودتو کنترل کردی و با لحن سردی جوابش رو دادی: سلام
تعجب کرد و ابرویی بالا انداخت: همین؟ فقط سلام؟
بدون نگاه کردن بهش دستت رو داخل ظرف پفیلا بردی و چند دونه رو داخل دهنت گذاشتی و با دهن پر گفتی: منظورت چیه؟
به طرف کاناپه اومد و نشست کنارت: نه بوس نه بغل؟... حتی سلام گفتنت هم مثل قبل نیست!... چیزی شده؟
یکم خودت رو به سمت چپ کاناپه کشیدی و ازش دور شدی، لحنت همچنان سرد بود: چیزی نیست!
فک منقبض شدش نشون می داد داره حرص میخوره : پس چرا اینجوری شدی؟
میدونستی که کافیه فقط ی تماس چشمی باهاش داشته باشی تا وا بری... مثل خودش که دائم بهونه می آورد گفتی : فقط خستم!
از لبخند ریزی که زد و بعدش محو شد فهمیدی که کارش رو یادش اومده... نزدیک تر شد، دستشو دور کمرت حلقه کرد و با دست راستش فکت رو گرفت و صورتتو سمت خودش برگردوند: می دونم که این عواقب کار خودمه پرنسس... ولی میشه منو ببخشی؟... می دونی دووم نمیارم!
همچنان از تماس چشمی باهاش طفره می رفتی: فکر کردی من میتونستم دووم بیارم وقتی اونجوری باهام رفتار می کردی؟ وقتی خواستم بغلت کنم، پسم زدی و گفتی خسته ای! ... تا میخواستم اعتراضی بکنم همینو میگفتی... خستم!
خب... منم میتونم خسته بشم!
مشخص بود که ناراحته و میخواد هرجور شده از دلت دربیاره: می دونم... احمقانه رفتار کردم... ولی خب واقعا این مدت وقت هیچ کاری رو نداشتم... متاسفم عسلم...
نمیخواستی به این راحتیا ببخشیش ... اما یهو نگاهت به چشماش که داشت بهت التماس می کرد خورد و قلبت یکم درد گرفت: خب... باشه اما باید چندتا از قوانینی که بهت میگم رو رعایت کنی!
چشماشو ریز کرد و با تعجب نگاهت کرد: چه قوانینی؟
نفس عمیقی کشیدی و بهش نگاه کردی: چیزای ساده ای هستن... اول اینکه حتی اگه خسته باشی بازم باید بغلت کنم! دوم هم اینکه حتی اگه دعوا کرده باشیم بازم توی ی تخت میخوابیم...
با این حرف نگاه شیطونی بهت کرد و پوزخند زد که گفتی: منحرف نباش جناب کیم! منظورم اینه که نمیتونی بری رو کاناپه بخوابی و منو تنها بزاری...سوم اینکه جواب پیاما و تماس هامو بدی... همین!
لبخند دل فریبی تحویلت داد و نزدیک تر شد: الان دیگه بخشیده شدم خانوم کیم؟
سعی کردی اذیتش کنی : نخیر... فعلا ی مدت اینارو رعایت کن و از دلم دربیار تا بهش فکر کنم!
قهقهه ای زد و گونه ات رو بوسید: چشم مروارید من:)
نتونستی خودتو کنترل کنی و لبخند ریزی زدی که چال گونت رو نشون داد... با عشق بهت نگاه می کرد و موهات رو می بوسید...
سرش رو روی قفسه سینه ات گذاشت و چشمامو بست...
با این کارش خندیدی و دستتو رو موهاش گذاشتی و نوازششون کردی:)
پروانه هام چطور شدههه؟؟
وای... وقتی ی مدت چیزی نمی نویسم و بعد میخوام شروع به نوشتن کنم مغزم هنگ میکنه... بد شد به روم نیارینن:(
با تشکر از وانیلای قشنگم بابت ایده اش✨:))))
@vanilla_a
۱۶.۸k
۳۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.