فیک کوک از مافیا متنفرم پارت ۲۱
ات ویو
جونگ کوک زده بود به سرش همه چی رو شکسته بود و از دستاش داشت خونمی اومد ولی چش شده
ات:جونگ کوک چیشده
سعی میکردم باهاش حرف بزنم ولی مدام پسم میزد دستاشو میگرفتم ولی اون هلم میداد
ات:میخوام کمکت کنم جونگ کوک
کوک:کمک باشه پس آرومم کن
کوک ات رو با شدت میندازه رو مبل
ات:دردم اومد
کوک:چیشد مگه نمیخواستی کمک کنی
کوک به ات نزدیک میشه ولی ات پرتش میکنه اونور
ات:جونگ کوک تو
ولی اون به حرفهای ات گوش نمیده و روش خیمه میزنه
باشدت زیادی داشت لبامو میبوسید درد داشت واقعا چش شده اونکه قول داده بود با دستم سعی می کردم یه چیزی پیدا کنم و بزنم تو سرش آخر سر یه گلدون کوچیک پیدا کردم و زدم تو سرش از روم رفت اونو وتونستم یه نفس بکشم اصلا چی فکر کردی اومدی اینجا دختر وقتی از درد داشت ناله میکرد رفتم سمت در
کوک
اجاره نمیدم بری قبل اون رفتم درو قفل کردم
کوک:فکر کردی بعد اینکارت میزارم بری
قدم به قدم به ات نزدیک میشودم تا خورد به دیوار
ات:از من دور شو
کوک:باشع
ات
رفت منم رفتم سمت در ولی قفله چیکار کنم من ازش میترسم برگشت ولی یه شلاق دستش بود
ات:میخوای با اون چیکار کنی
اصلا انگار حرفام رونشنید اومد سمتم و شروع کرد به شلاق زدن بهم همه بدنم درد میکرد گریه وناله هام شدت گرفته التماس میکردم ولم کنه ولی بی فایده بود نباید میاومدم اینجا وقتی دیگه نای التماس رو نداشتم بس کرد و رفت بیرون یعنی من چی با خودم فکر کردم بدنم دردی داشت که نمیتونستم حتی تکون بخورم خونریزی داشتم بزورم شده بلند شدم و زنگ زدم به سوزی
ات:ا..لو
سوزی:بله
ات:جونگ...... ک...وک منو خود...ت رو بر.. سون
نتونستم ادامه حرفم رو بزنم و بی هوش شدم
چشمام رو باز کردم تو اتاق بیمارستان بودم سوزی کنارم خواب بود به ساعت نگاه کردم ۹شب شده بود درد دارم ولی بیشتر از خودم متنفرم که رفتم دیدن اون آشغال
گردن سوزی اینطوری درد میگیره باید بیدارش کنم
جونگ کوک زده بود به سرش همه چی رو شکسته بود و از دستاش داشت خونمی اومد ولی چش شده
ات:جونگ کوک چیشده
سعی میکردم باهاش حرف بزنم ولی مدام پسم میزد دستاشو میگرفتم ولی اون هلم میداد
ات:میخوام کمکت کنم جونگ کوک
کوک:کمک باشه پس آرومم کن
کوک ات رو با شدت میندازه رو مبل
ات:دردم اومد
کوک:چیشد مگه نمیخواستی کمک کنی
کوک به ات نزدیک میشه ولی ات پرتش میکنه اونور
ات:جونگ کوک تو
ولی اون به حرفهای ات گوش نمیده و روش خیمه میزنه
باشدت زیادی داشت لبامو میبوسید درد داشت واقعا چش شده اونکه قول داده بود با دستم سعی می کردم یه چیزی پیدا کنم و بزنم تو سرش آخر سر یه گلدون کوچیک پیدا کردم و زدم تو سرش از روم رفت اونو وتونستم یه نفس بکشم اصلا چی فکر کردی اومدی اینجا دختر وقتی از درد داشت ناله میکرد رفتم سمت در
کوک
اجاره نمیدم بری قبل اون رفتم درو قفل کردم
کوک:فکر کردی بعد اینکارت میزارم بری
قدم به قدم به ات نزدیک میشودم تا خورد به دیوار
ات:از من دور شو
کوک:باشع
ات
رفت منم رفتم سمت در ولی قفله چیکار کنم من ازش میترسم برگشت ولی یه شلاق دستش بود
ات:میخوای با اون چیکار کنی
اصلا انگار حرفام رونشنید اومد سمتم و شروع کرد به شلاق زدن بهم همه بدنم درد میکرد گریه وناله هام شدت گرفته التماس میکردم ولم کنه ولی بی فایده بود نباید میاومدم اینجا وقتی دیگه نای التماس رو نداشتم بس کرد و رفت بیرون یعنی من چی با خودم فکر کردم بدنم دردی داشت که نمیتونستم حتی تکون بخورم خونریزی داشتم بزورم شده بلند شدم و زنگ زدم به سوزی
ات:ا..لو
سوزی:بله
ات:جونگ...... ک...وک منو خود...ت رو بر.. سون
نتونستم ادامه حرفم رو بزنم و بی هوش شدم
چشمام رو باز کردم تو اتاق بیمارستان بودم سوزی کنارم خواب بود به ساعت نگاه کردم ۹شب شده بود درد دارم ولی بیشتر از خودم متنفرم که رفتم دیدن اون آشغال
گردن سوزی اینطوری درد میگیره باید بیدارش کنم
۸.۶k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.