part4
part4
چاره زندگی
(بچه ها یه نفر رو وارد فیک کردم به نام(( یون را)) دختره....
ویو یون را:
با تیم شرکتمون رفته بودیم سمت یه جنگل که از شهر خیلی دور بود داشتیم میرفتیم....من آخر از همه بودم .... یکم خستم شد خواستم آب بخورم تا در بطری رو باز کردم یه صدایی اومد... انگار شاخه و برگ و اینا بود ..... بعد از اون صدا صدای یه دختر شنیدم که جیغ زد بعدش صدایی نیومد...به دوستم گفتم میرم یه لحظه یه چک کنم بیام...رفتم سمت اونجایی که صدا اومد یه چاله خیلی عمیق دیدم خیلی بزرگ بود یه دختر با موهای مشکی افتاده بود داخلش به نظر میومد بیهوش شده بود رفتم و چند تا از بچه هارو اوردم با بدبختی بیرون اوردیمش بردمش توی یکی از چادر ها که کنار کمپمون بود و لباساشو عوض کردم..... رفتیم برای فیلمبرداری د همش بهش سر میزدم...موقع برگشت بود میخواستم برم توی کلبه ای که اون نزدیکیا داشتیم....ولی نمیتونم این دخترو ول کنم... با خودم بردمش....یه روز گذشت....
روز بعد...
ویو ا.ت:
از سردرد زیاد از خواب پریدم نمیدونستم کجام..یه دختر جلوم وایساده بود..
ا.ت:وایی سرم...من کجام...شما کی هستید؟
یون را: من فرشته نجاتتم...تورو تو چاله پیدا کردم دوروزه بیهوشی....حالا پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن و یه چیزی بخور...
ا.ت:وایی..باشه...ممنونم..
یون را: خواهش میکنم.. 😊راستی اسمت چیه؟
ا.ت: من ا.ت هستم..
یون را:منم یون را هستم..
ویو یون را: ا.ت رفت و دست و صورتشو شست...گوشیم زنگ خورد دیدم داداشمه...
(خب داستان جالب میشه...)(اینجا یون را برادر کوکه...یعنی..جئون یون را)
یون را: سلام اوپا...عجبی یادی از ما کردی..
کوک: بس کن اعصابم خورده...کجایی ببینمت..
یون را: اومدم همون کلبه ای که نزدیک جنگل و خونته...
کوک: اها همون که برات ساختمش..
یون را: آره...میخوای بیای اینجا؟؟
کوک: آره اگه اجازه دارم میخوام بیام جایی که خودم ساختم..
یون را: بیا فقط من مهمون دارم..
کوک: یعنی چی..قرار بود کسی نیاد اونجااا(عصبی)
یون را: یه دختره به اسم ا.ت که تو جنگل بیهوش پیداش کردم...گناه داشت..آوردمش اینجا...
کوک: ا.ت...چی...اسمش ا.ته؟؟
یون را: اینجور که خودش گفت آره..
کوک: قطع کن من سریع میام اونجا...
یون را: میشناسیش؟
کوک: آره بردمه...از دستم فرار کرد...
پایان تماس..
ا.ت: چیشده؟
یون را: هیچی داداشم میخواد بیاد اینجا..
ا.ت: اوهوم...
نیم ساعت بعد...
ویو یون را:
نشسته بودم که یکی در زد رفتم باز کردم دیدم کوک اومد سریع رفتم بغلش...
یون را: واییی دلم تنگ شده بوود...
کوک: خب باشه مچاله کردی برو اونور..
یون را ا.ت بیا اینم داداشم...
ویو ا.ت:
داشتم دستمو میشستم که صدای در اومد و یون را رفت درو باز کرد...دستمو که شستم صدام کرد رفتم اونجا و با دیدن کوک شوکه شدم...
(بچه ها بقیه پارت جا نشد الان میزارم)
چاره زندگی
(بچه ها یه نفر رو وارد فیک کردم به نام(( یون را)) دختره....
ویو یون را:
با تیم شرکتمون رفته بودیم سمت یه جنگل که از شهر خیلی دور بود داشتیم میرفتیم....من آخر از همه بودم .... یکم خستم شد خواستم آب بخورم تا در بطری رو باز کردم یه صدایی اومد... انگار شاخه و برگ و اینا بود ..... بعد از اون صدا صدای یه دختر شنیدم که جیغ زد بعدش صدایی نیومد...به دوستم گفتم میرم یه لحظه یه چک کنم بیام...رفتم سمت اونجایی که صدا اومد یه چاله خیلی عمیق دیدم خیلی بزرگ بود یه دختر با موهای مشکی افتاده بود داخلش به نظر میومد بیهوش شده بود رفتم و چند تا از بچه هارو اوردم با بدبختی بیرون اوردیمش بردمش توی یکی از چادر ها که کنار کمپمون بود و لباساشو عوض کردم..... رفتیم برای فیلمبرداری د همش بهش سر میزدم...موقع برگشت بود میخواستم برم توی کلبه ای که اون نزدیکیا داشتیم....ولی نمیتونم این دخترو ول کنم... با خودم بردمش....یه روز گذشت....
روز بعد...
ویو ا.ت:
از سردرد زیاد از خواب پریدم نمیدونستم کجام..یه دختر جلوم وایساده بود..
ا.ت:وایی سرم...من کجام...شما کی هستید؟
یون را: من فرشته نجاتتم...تورو تو چاله پیدا کردم دوروزه بیهوشی....حالا پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن و یه چیزی بخور...
ا.ت:وایی..باشه...ممنونم..
یون را: خواهش میکنم.. 😊راستی اسمت چیه؟
ا.ت: من ا.ت هستم..
یون را:منم یون را هستم..
ویو یون را: ا.ت رفت و دست و صورتشو شست...گوشیم زنگ خورد دیدم داداشمه...
(خب داستان جالب میشه...)(اینجا یون را برادر کوکه...یعنی..جئون یون را)
یون را: سلام اوپا...عجبی یادی از ما کردی..
کوک: بس کن اعصابم خورده...کجایی ببینمت..
یون را: اومدم همون کلبه ای که نزدیک جنگل و خونته...
کوک: اها همون که برات ساختمش..
یون را: آره...میخوای بیای اینجا؟؟
کوک: آره اگه اجازه دارم میخوام بیام جایی که خودم ساختم..
یون را: بیا فقط من مهمون دارم..
کوک: یعنی چی..قرار بود کسی نیاد اونجااا(عصبی)
یون را: یه دختره به اسم ا.ت که تو جنگل بیهوش پیداش کردم...گناه داشت..آوردمش اینجا...
کوک: ا.ت...چی...اسمش ا.ته؟؟
یون را: اینجور که خودش گفت آره..
کوک: قطع کن من سریع میام اونجا...
یون را: میشناسیش؟
کوک: آره بردمه...از دستم فرار کرد...
پایان تماس..
ا.ت: چیشده؟
یون را: هیچی داداشم میخواد بیاد اینجا..
ا.ت: اوهوم...
نیم ساعت بعد...
ویو یون را:
نشسته بودم که یکی در زد رفتم باز کردم دیدم کوک اومد سریع رفتم بغلش...
یون را: واییی دلم تنگ شده بوود...
کوک: خب باشه مچاله کردی برو اونور..
یون را ا.ت بیا اینم داداشم...
ویو ا.ت:
داشتم دستمو میشستم که صدای در اومد و یون را رفت درو باز کرد...دستمو که شستم صدام کرد رفتم اونجا و با دیدن کوک شوکه شدم...
(بچه ها بقیه پارت جا نشد الان میزارم)
۳.۵k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.