رمان رهایی قلب ها پارت ۳
دازای: اما اما اوداساکو گفت برم
میساکی: یعنی نمیتونستی منم ببری؟ اوداساکو گفت ولم کنی؟ اوداساکو گفت آزارم بدی؟ اون گفت طرف خوبی باش نگفت منو ترک کن نگفت
دویدم از دفتر با گریه بیرون رفتم چویا دنبالم اومد
چویا: میساکی وایسا
یدفعه پام به کاشی گیر کردو افتادم چشمام رو باز کردم دیدم توی بغل چویا افتادم
بغلش کردم و یدفعه قلب شروع کرد به درد گرفتن و بعد بیهوش شدم
آخرین چیزی که شنیدم صدای چویا بود که داشت داد میزد : میساکی بیدار شوووو
(دازای)
بعد از اینکه چویا رفت افتادم روی زمین و موری اومد بالا سرم
موری: دازای حالت خوبه؟
با بغض بهش گفتم: خواهرم تنها دلیل زندگیم ازم متنفره چرا خوب نباشم هق؟
که صدای داد چویا اومد
چویا: میساکیییییییی چشماتو باز کنننننننن
بدو بدو با موری رفتیم ببینیم چی شده که دیدم میساکی تو بغل چویا افتاده و چویا داره گریه میکنه
رفتم سمتش که دیدم چ...چی! ن..نفس نمیکشه!
زود زنگ زدم اورژانس
(بیمارستان)
دکتر : زود باشید بهش شک بدید
بار اول نشد
دکت: دوباره
بازم نشد
دکتر : یه بار دیگه
اینبار صدای نبض قلب قطع شد
چویا درو هول داد و وارد شد
دکتر: پرستار لطفا زمان مرگ بیمار رو بنویس
چویا داشت دیوونه میشد که دازای اومد
و با بدن بی روح میساکی مواجه شد
دازای: نههههه اون نمردههههه دوست من نمردههههههه
با این صدا توی شک فرو رفتم
که صدای نبض اومد همون لحظه یه قطره اشک از چشم میساکی اومد
دازای که از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه گفت: میساکی هق میساکی کامی ساما رو شکر
که چشم های میساکی باز شد
میساکی: یعنی نمیتونستی منم ببری؟ اوداساکو گفت ولم کنی؟ اوداساکو گفت آزارم بدی؟ اون گفت طرف خوبی باش نگفت منو ترک کن نگفت
دویدم از دفتر با گریه بیرون رفتم چویا دنبالم اومد
چویا: میساکی وایسا
یدفعه پام به کاشی گیر کردو افتادم چشمام رو باز کردم دیدم توی بغل چویا افتادم
بغلش کردم و یدفعه قلب شروع کرد به درد گرفتن و بعد بیهوش شدم
آخرین چیزی که شنیدم صدای چویا بود که داشت داد میزد : میساکی بیدار شوووو
(دازای)
بعد از اینکه چویا رفت افتادم روی زمین و موری اومد بالا سرم
موری: دازای حالت خوبه؟
با بغض بهش گفتم: خواهرم تنها دلیل زندگیم ازم متنفره چرا خوب نباشم هق؟
که صدای داد چویا اومد
چویا: میساکیییییییی چشماتو باز کنننننننن
بدو بدو با موری رفتیم ببینیم چی شده که دیدم میساکی تو بغل چویا افتاده و چویا داره گریه میکنه
رفتم سمتش که دیدم چ...چی! ن..نفس نمیکشه!
زود زنگ زدم اورژانس
(بیمارستان)
دکتر : زود باشید بهش شک بدید
بار اول نشد
دکت: دوباره
بازم نشد
دکتر : یه بار دیگه
اینبار صدای نبض قلب قطع شد
چویا درو هول داد و وارد شد
دکتر: پرستار لطفا زمان مرگ بیمار رو بنویس
چویا داشت دیوونه میشد که دازای اومد
و با بدن بی روح میساکی مواجه شد
دازای: نههههه اون نمردههههه دوست من نمردههههههه
با این صدا توی شک فرو رفتم
که صدای نبض اومد همون لحظه یه قطره اشک از چشم میساکی اومد
دازای که از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه گفت: میساکی هق میساکی کامی ساما رو شکر
که چشم های میساکی باز شد
۷۸۲
۱۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.