تازه به یاد دور دهنت که آدامسی شده بود افتادی. اما الان ا
تازه به یاد دور دهنت که آدامسی شده بود افتادی. اما الان اصلا این اهمیت نداشت. با چشمای ملتمسانه بهش نگاه کردی تا شاید اونو بهت برگردونه؛ اما اونو توی سطل آشغال عمومی ای که اونجا بود پرت کرد و راه افتاد و با اشاره دستش به زیر دستاش فهموند که برن.
پسری که دستتو داشت له میکرد دیر تر از بقیه رفت.
وقتی که چشمات داشت سیاهی میرفت چیزی که متوجهش شدی اسپری آسمت بود که روی پات پرتاب شد و بعد از اون بیهوش شدی.
***
تو مدرسه بودی و سرت روی دستت گذاشته بودی و به اتفاقی که چند روز پیش افتاده بود فکر میکردی.
احتمالا به غیر از قسمت تنفس مصنوعیش، خیلی خوش شانس بودی که یکی تو رو پیدا کرده بود و تا بیمارستان آورده بودتت.
نمیدونستی چرا باید بیای مدرسه حداقل دلیل موجه داشتی.
به غیر از اینکه کلاسا آزار دهنده بودن، متوجه اینم شده بودی که اون مو قشنگه که باعث کبودی مچ دستت شده بود با تو، توی یه مدرسه درس میخوند.
همین برای اینکه بخوای از مدرسه فرار کنی کافی بود.
با فکر به کلمه فرار برای خودت تاسف خوردی و خودت رو مسخره کردی: لابد ایندفعه برای فرار سمت اتاق مدیر تاپ تاپ بدوئم.
سرت از روی دستت سر خورد و تالاپی با گونه روی میز افتاد. پوفی کشیدی و به حجم عظیم بچه ها نگاه کردی که چطوری برای بیرون رفتن از در کلاس زور میزنن و بین هم گیر میوفتن و تقلا میکنن.
اگه اون لحظه مثل اونا میدونستی چه خبره قطعا اونطوری نیمه خواب نمیموندی.
سایه کسی بالای سرت باعث شد متوجه شی یکی جلوت ایستاده و احتمالا باهات کار داره.
"فعلا وقت ندارم. دارم میخوابم. پس مزاحم نشید!"
پسری که دستتو داشت له میکرد دیر تر از بقیه رفت.
وقتی که چشمات داشت سیاهی میرفت چیزی که متوجهش شدی اسپری آسمت بود که روی پات پرتاب شد و بعد از اون بیهوش شدی.
***
تو مدرسه بودی و سرت روی دستت گذاشته بودی و به اتفاقی که چند روز پیش افتاده بود فکر میکردی.
احتمالا به غیر از قسمت تنفس مصنوعیش، خیلی خوش شانس بودی که یکی تو رو پیدا کرده بود و تا بیمارستان آورده بودتت.
نمیدونستی چرا باید بیای مدرسه حداقل دلیل موجه داشتی.
به غیر از اینکه کلاسا آزار دهنده بودن، متوجه اینم شده بودی که اون مو قشنگه که باعث کبودی مچ دستت شده بود با تو، توی یه مدرسه درس میخوند.
همین برای اینکه بخوای از مدرسه فرار کنی کافی بود.
با فکر به کلمه فرار برای خودت تاسف خوردی و خودت رو مسخره کردی: لابد ایندفعه برای فرار سمت اتاق مدیر تاپ تاپ بدوئم.
سرت از روی دستت سر خورد و تالاپی با گونه روی میز افتاد. پوفی کشیدی و به حجم عظیم بچه ها نگاه کردی که چطوری برای بیرون رفتن از در کلاس زور میزنن و بین هم گیر میوفتن و تقلا میکنن.
اگه اون لحظه مثل اونا میدونستی چه خبره قطعا اونطوری نیمه خواب نمیموندی.
سایه کسی بالای سرت باعث شد متوجه شی یکی جلوت ایستاده و احتمالا باهات کار داره.
"فعلا وقت ندارم. دارم میخوابم. پس مزاحم نشید!"
۲.۱k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.