پارت پنج ( آخر ) ~*رز مشکی*~ . . .
تصوراتش : یه پسر و یه دختر انگار خواهر برادر بودن میخندیدن پسره پیانو میزد دختره با موهای کوتاهش خیلی بامزه بود..داشت اون آهنگ و میخوند ولی چرا ؟ اون پسر کیه چرا صورتشو نمیبینیم...داره واضح میشه که یهو یه عالمه خاطره با اون پسره اومد تو ذهنش لونا یهو رفت داخل بدن اون دختر چشماش باز کرد : هوا بارونی بود ، انگار تصادف شده بود چه اتفاقی افتاده بود من اندازه یه نوزادم نمی تونم تکون بخورم اون پسره خودشه.....بغلش کرد و بلندش کرد هیچی نیست خواهر(همون موقع صورتش کاملا قابل دیدن بود) تو حالت خوبه مامان بابا خوابیدن الان بیدار میشن فک کنم بعد اینکه بیدار بشن میرن سفر بیا من تورو میبرم خونه.....مطمئنم بودم اون داداشمه ولی من اصلا شبیه اون دختر نبودم ولی یه چیز عجیب بود اون پسر...اون پسر... کاملآ شبیه.....توما بود امکان نداره از خواب بلند شدم از ترس زیاد رفتم پیش توما بهش گفتم: توما من اون آهنگو با برادرم ساختم!! ، توما کاسه ای که دارو توش بود از دستش افتاد.....چی؟چی میگی؟ حتما اشتباه میکنی....نه توما من مطمئنم من الان همه چی یادم اومد اون اون....پس...ر..کاملا ..... توما: شبیه من بود؟ وقتی توما اینو گفت اشک از چشمم ریخت ، لونا سکوت کرد و به ناراحتی توما نگاه میکرد ، لونا: بیا بریم خونه باید نامه رو نشونت بدم ، توما: چی؟ ،باید مطمئن بشیم بدو بیا اونا داشتن از خیابون رد میشدن که یکدفعه ماشین با سرعت به سمتشون داشت میومد توما لونا رو انداخت اونور خیابون ماشین به توما برخورد کرد لونا در همان موقع : نه تومااااا، داداشییییی ، توما چشماش بسته و بسته تر شد که ناگهان رعد و برق زد چشماشو باز کرد
توما داخل خونش بود روی صندلی پدربزگش خوابیده بود یعنی همش خواب بود اینطوری نمیشه که هنوز طوفان شدید بود رفتم در رو چک کنم که شکسته یا نه، سالم بود رفتم کنار همون پارک که ببینم گربه ای بالای درخت هست یا نه ولی نبود همه جا را گشتم ولی هیچی نبود به همان خیابونی که تصادف کردم رفتم ولی چیزی نبود برگشتم به خانه با خودم گفتم : قضیه چیه چرا اینطوری شده کمی فکر کردم به ذهنم این جمله آمد *انسان ها بوجود نمی آیند آنها نابود میشوند* توی اینترنت وقتی زدم گریه ام گرفت برای اینکه این را بالا آورد : دنیایی دیگر که به آن موازی نیز میگویند. باورم نمیشد این چه معنیی داره سرم را بالا آوردم که متوجه چیزی شدم در گلدان هایی که کنار قاب عکس خواهرم بود بجای گل های متنوع و رنگی یک شاخه گل رز سیاه بود.....توما لبخندی زد خواهرم هنوز زنده است ولی در دنیایی دیگر...:)
توما داخل خونش بود روی صندلی پدربزگش خوابیده بود یعنی همش خواب بود اینطوری نمیشه که هنوز طوفان شدید بود رفتم در رو چک کنم که شکسته یا نه، سالم بود رفتم کنار همون پارک که ببینم گربه ای بالای درخت هست یا نه ولی نبود همه جا را گشتم ولی هیچی نبود به همان خیابونی که تصادف کردم رفتم ولی چیزی نبود برگشتم به خانه با خودم گفتم : قضیه چیه چرا اینطوری شده کمی فکر کردم به ذهنم این جمله آمد *انسان ها بوجود نمی آیند آنها نابود میشوند* توی اینترنت وقتی زدم گریه ام گرفت برای اینکه این را بالا آورد : دنیایی دیگر که به آن موازی نیز میگویند. باورم نمیشد این چه معنیی داره سرم را بالا آوردم که متوجه چیزی شدم در گلدان هایی که کنار قاب عکس خواهرم بود بجای گل های متنوع و رنگی یک شاخه گل رز سیاه بود.....توما لبخندی زد خواهرم هنوز زنده است ولی در دنیایی دیگر...:)
۳.۹k
۰۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.