پارت اول
[به روایت زیحا]
Where are you?
(کجایی؟)
چشام رو که باز کردم،روی تخت بودم.چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام.لباس های راحتی تنم نبود و بهم ریخته بودم.نیم خیر شدم و به دور و برم نگاه کردم،کسی نبود.از افتابی که پشت پنجره اتاق رو روشن کرده بود، معلوم بود لنگ ظهر شده. پا شدم و از اتاق خواب بیرون رفتم، شاید توی اشپزخونه باشه،اکثر مواقع اون صبحونه رو درست میکرد.دم در اشپزخونه بودم و با چشم هام دنبالش گشتم.چند باری صداش کردم:
_رزالین عزیزم؟
_بالاخره بیدار شدی؟
سرم رو برگردوندم،روی مبل پذیرایی نشسته بود و سرش با گوشیش مشغول بود.تعجب کردم اینجاست و بهش گفتم:
_تو اینجا چیکار میکنی،تهیونگ؟رزالین کجاست؟
تهیونگ اه عمیقی کشید :
_آه خدا...بعد از یک هفته،هر صبح که بلند میشی همین سوالارو میپرسی.به خودت بیا دیگه.
حرف تهیونگ رو نفهمیدم.توی ذهنم هزارتا فکر داشتم و تهیونگ هم واضح حرف نمیزد و طفره میرفت.عصبانی شدم، به سمتش رفتم و از یقه اش گرفتم و داد زدم:
_چی داری میگی؟
تهیونگ دستم رو کنار زد و یقه کن چرمی اش رو صاف کرد:
_وقتی که انقدر تو نوشیدن الکل زیاده روی میکردی،باید فکر اینجاش رو هم میکردی.دختره ی بیچاره به خاطر تو از خونه و خانواده اش زد،بعد تو...
_تو...تو!
_چند بار گفت الکل رو بذار کنار؟چند بار گفت انقدر مست نکن،در عوض تو چیکار کردی؟
_ببین اگه میخوای همش مضخرف بگی،بهتره همین الان از خونم بری بیرون.فهمیدی؟
تهیونگ به سمت در قدم برداشت:
_خیل خب...فقط بدون اون تا اخرش باهات موند.این تو بودی ولش کردی نه اون.
دستام رو به هم قفل کرده رو مبل نشسته بودم که با جمله اخر تهیونگ،سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم که داشت میرفت.به سمتش رفتم و قبل از اینکه در رو پشت سرش ببنده،دستش رو گرفتم:
_تو همه اینارو از کجا میدونستی؟
_خودش بهم گفت...
سلام مرا پس از چند ماه پذیرا باشید🙋
Where are you?
(کجایی؟)
چشام رو که باز کردم،روی تخت بودم.چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام.لباس های راحتی تنم نبود و بهم ریخته بودم.نیم خیر شدم و به دور و برم نگاه کردم،کسی نبود.از افتابی که پشت پنجره اتاق رو روشن کرده بود، معلوم بود لنگ ظهر شده. پا شدم و از اتاق خواب بیرون رفتم، شاید توی اشپزخونه باشه،اکثر مواقع اون صبحونه رو درست میکرد.دم در اشپزخونه بودم و با چشم هام دنبالش گشتم.چند باری صداش کردم:
_رزالین عزیزم؟
_بالاخره بیدار شدی؟
سرم رو برگردوندم،روی مبل پذیرایی نشسته بود و سرش با گوشیش مشغول بود.تعجب کردم اینجاست و بهش گفتم:
_تو اینجا چیکار میکنی،تهیونگ؟رزالین کجاست؟
تهیونگ اه عمیقی کشید :
_آه خدا...بعد از یک هفته،هر صبح که بلند میشی همین سوالارو میپرسی.به خودت بیا دیگه.
حرف تهیونگ رو نفهمیدم.توی ذهنم هزارتا فکر داشتم و تهیونگ هم واضح حرف نمیزد و طفره میرفت.عصبانی شدم، به سمتش رفتم و از یقه اش گرفتم و داد زدم:
_چی داری میگی؟
تهیونگ دستم رو کنار زد و یقه کن چرمی اش رو صاف کرد:
_وقتی که انقدر تو نوشیدن الکل زیاده روی میکردی،باید فکر اینجاش رو هم میکردی.دختره ی بیچاره به خاطر تو از خونه و خانواده اش زد،بعد تو...
_تو...تو!
_چند بار گفت الکل رو بذار کنار؟چند بار گفت انقدر مست نکن،در عوض تو چیکار کردی؟
_ببین اگه میخوای همش مضخرف بگی،بهتره همین الان از خونم بری بیرون.فهمیدی؟
تهیونگ به سمت در قدم برداشت:
_خیل خب...فقط بدون اون تا اخرش باهات موند.این تو بودی ولش کردی نه اون.
دستام رو به هم قفل کرده رو مبل نشسته بودم که با جمله اخر تهیونگ،سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم که داشت میرفت.به سمتش رفتم و قبل از اینکه در رو پشت سرش ببنده،دستش رو گرفتم:
_تو همه اینارو از کجا میدونستی؟
_خودش بهم گفت...
سلام مرا پس از چند ماه پذیرا باشید🙋
۴.۶k
۰۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.