فیک جیمین : عشق / پارت سی و ششم
گفت : بگو دیگه عذابم نده خواهش می کنم
گفتم : خب جیمین لطفا درک کن من میدونم که تو الان می خوای باهام ازدواج کنی چند باری اینو از رفتارت متوجه شدم واسه همین می خوام باهات رو راست باشم ....
گفت : منظورت چیه ؟
گفتم : هنوز سن من و تو خیلی کمه واسه ازدواج و خیلی بی تجربه هستیم و من آمادگی ازدواج ندارم و می خوام درسم رو ادامه بدم و دکترشم
گفت : واضح بگو می خوای ازم جداشی؟
گفتم : نه نمیخوام ازت جداشم اینطوری فکر نکن !
گفت : پس چی ؟
گفتم : می خوام به خودم و خودت فرصت بدی تا استعدادمون شکوفابشه خودت میدونی وقتی کنارتم سخت میتونم به درسم فکر کنم و فقط فکر و ذکرم پیش توهستش ....
دلم می خواد برم خارج درس بخونم و دکترشم و بعد برگردم پیش تو ...
در اون زمان من دیگه چیزی به جز تو ندارم که بهش فکر کنم ....
گفت: پس من چی ؟توی اون زمان که تونیستی من چی کار کنم ؟
گفتم: تو باید اینجا بمونی و اون چیزی که می خوای باشی ... اون کسی که در آخرش باید بهش افتخار کنی ....
گفت : بدون تو کسی نیستم !
گفتم : جیمین من از تو هیج وقت جدا نمیشم و این زمانی که ازهم دوریم مثل باد خواهد گذشت و طولانی نیست ....
تو توی این زمانی که من نیستم باید بشینی درستو بخونی و به جز درس به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنی ، اگه هردومون به اون هدفی که قبل آشناییمون می خواستیم بهش برسیم رو به دست بیاریم اون وقت کنار هم خوشحال و خوشبخت خواهیم بود ....
سرشو انداخت زمین و همینطور به زمین زل زده بود و چشماش برق میزد فهمیدم که داره گریه می کنه ...
رفتم بغلش کردم و سرش رو روی شونم گذاشتم و نوازشش کردم ، سفت شکمم رو بغل کرده بود و به خودش فشار میداد ، انگار دیگه قرار نیست همدیگر رو ببینم ولی اصلا اینطوری نبود بعد چند دقیقه گفت: این تصمیمی هستش که تو گرفتی و من بهش احترام میگذارم و می خوام قبولش کنم ، درسته که خیلی برام سخت و دردناکه ولی اگه قرار باشه با درس خوندم بهت برسم این کار رو خواهم کرد و تا اون زمان منتظرت خواهم بود ....
گفتم : یعنی تو قبول کردی ؟
گفت : بله !
گفتم :برای منم خیلی سخته ولی خوشحالم و آینده رو میبینم که کنار همیم ....
گفت : کی می خوای بری ؟؟
گفتم : ......
لایک و کامنت بزارین ♡
فردا پارت آخر فیک عشق فصل اول رو خواهم گذاشت ♡
گفتم : خب جیمین لطفا درک کن من میدونم که تو الان می خوای باهام ازدواج کنی چند باری اینو از رفتارت متوجه شدم واسه همین می خوام باهات رو راست باشم ....
گفت : منظورت چیه ؟
گفتم : هنوز سن من و تو خیلی کمه واسه ازدواج و خیلی بی تجربه هستیم و من آمادگی ازدواج ندارم و می خوام درسم رو ادامه بدم و دکترشم
گفت : واضح بگو می خوای ازم جداشی؟
گفتم : نه نمیخوام ازت جداشم اینطوری فکر نکن !
گفت : پس چی ؟
گفتم : می خوام به خودم و خودت فرصت بدی تا استعدادمون شکوفابشه خودت میدونی وقتی کنارتم سخت میتونم به درسم فکر کنم و فقط فکر و ذکرم پیش توهستش ....
دلم می خواد برم خارج درس بخونم و دکترشم و بعد برگردم پیش تو ...
در اون زمان من دیگه چیزی به جز تو ندارم که بهش فکر کنم ....
گفت: پس من چی ؟توی اون زمان که تونیستی من چی کار کنم ؟
گفتم: تو باید اینجا بمونی و اون چیزی که می خوای باشی ... اون کسی که در آخرش باید بهش افتخار کنی ....
گفت : بدون تو کسی نیستم !
گفتم : جیمین من از تو هیج وقت جدا نمیشم و این زمانی که ازهم دوریم مثل باد خواهد گذشت و طولانی نیست ....
تو توی این زمانی که من نیستم باید بشینی درستو بخونی و به جز درس به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنی ، اگه هردومون به اون هدفی که قبل آشناییمون می خواستیم بهش برسیم رو به دست بیاریم اون وقت کنار هم خوشحال و خوشبخت خواهیم بود ....
سرشو انداخت زمین و همینطور به زمین زل زده بود و چشماش برق میزد فهمیدم که داره گریه می کنه ...
رفتم بغلش کردم و سرش رو روی شونم گذاشتم و نوازشش کردم ، سفت شکمم رو بغل کرده بود و به خودش فشار میداد ، انگار دیگه قرار نیست همدیگر رو ببینم ولی اصلا اینطوری نبود بعد چند دقیقه گفت: این تصمیمی هستش که تو گرفتی و من بهش احترام میگذارم و می خوام قبولش کنم ، درسته که خیلی برام سخت و دردناکه ولی اگه قرار باشه با درس خوندم بهت برسم این کار رو خواهم کرد و تا اون زمان منتظرت خواهم بود ....
گفتم : یعنی تو قبول کردی ؟
گفت : بله !
گفتم :برای منم خیلی سخته ولی خوشحالم و آینده رو میبینم که کنار همیم ....
گفت : کی می خوای بری ؟؟
گفتم : ......
لایک و کامنت بزارین ♡
فردا پارت آخر فیک عشق فصل اول رو خواهم گذاشت ♡
۱۶.۱k
۱۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.