تک پارتی جیمین(خیلی غمگین)
ات ویو
چند روزیه که جیمین باهام سرد شده،صبحا زود خیره و شبا دیر برمیگرده.وقت خاسی هم که خونس سرش تو گوشیه و وقتی هم که ازش میپرسم چرا باهام سرد شده و حرف نمیزنه باهام،ازم عصبانی میشه.ولی امروز میخوام تعقیبش کنم و ببینم که کجا میره.
امروز هم مثل همیشه وقتی که از خواب پاشد منم همزمان باهاش پاشدم ولی خودمو به خواب زدم که نفهمه من بیدارم.جیمین لباساشو پوشید و رفت پایین توی حیاط و منم بلافاصله پاشدم و لباس پوشیدم.همین که رفتم پایین صدای ماشین جیمین اومد که رفته بود منم زود سوار ماشین خودم شدم و رفتم دنبالش
(چند مین بعد)
جیمین یه جا وایستاد ولی اونجا شرکت نبود... اونجا...یه خونه بود
جیمین از ماشین پیاده شد و رفت زنگ خونه رو زد منم رفتم پشت یه درخت قایم شدم، دره خونه باز شد و یه دختر اومد جلو در و رفت جیمین رو بغل کرد.
قلبم داشت وایمیستاد...اشک هام بی صدا میریخت.
همینجوری داشتن برای آخرین بار توی خیابون های سئول قدم میزدم و هق هق مبکردم.مردم یه جوری نگام میکردن انگار دیوونه دیدن ولی اونا که نمیدونن من الان تو چه وضعیتیم
(ویو جیمین)
چند روزی بود با یه دختر رابطه داشتم و با ات سرد شده بودم...امروزم شرکت نرفتم و رفتم پیش یونا(همون دختره)
زنگ درو زدم و درو باز کردم و بغلم کرد،منم بغلش کردم
یونا:سلام ددی
جیمین:سلام بیب
یونا:بریم داخل
جیمین:بریم
رفتیم داخل و رو مبل نشستم و یونا هم اومد پیشم
یونا:ددی میخواستم یه چیزی بگم
جیمین:بگو بیب
یونا:خب باید بهت بگم که من هیچ علاقه ای بهت ندارم و تو رو فقط به خاطر پول میخواستم و مطمئنم که آن هم تا الان فهمیده و امکان ندارد ببخشتت(نیشخند)
با این حرفاش سکه شدم و رفتم یه سیلی محکم بهش زدم و از خونش زدم بیرون.الان فقط ات برام مهم بود
هرچی بهش زنگ زدم جواب نمیداد و خونه هم نبود
سه ساعت بود که داشتم دنبال آن میگشتم که ماشین ات رو دیدم و از ماشینم پیاده شدم و سریع به سمت ماشینش رفتم ولی داخل ماشین نبود
یکم این ور و اون ور رفتم که یه دفعه چشمم به ات افتاد
لبه ی یه سخره وایستاده بود،با تمام سرعته رفتم پیشش
(ویو ات)
میخواستم خودمو از سخره بندازم پایین که یه صدای آشنا به گوشم خورد اون...اون جیمین بود...اشکام بی اختیار میریختن
جیمین:ات...توروخدا نکن...منوببخش...من اشتباه کردم...توروخدا از پیشم نرو(با گریه و لکنت)
ات:میخوام برم...دیگه خسته شدم...دیگه نمیتونم،اینو بدون که خیلی دوست دارم عزیزم(با گریه شدید)
جیمین:باشه...پس...پس منم باهات میام
(جیمین ویو)
اگه اون بره منم میرم پس رفتم و دستشو گرفتم
ات:جیمین...تو...تو نباید این کار رو بکنی...تو نباید بیای
جیمین:من بدون تو نمیتونم زندگی کنم...پس منم باهات میام
ات:باشه...دیگه هیچی برام مهم نیست
(ادمین ویو)
نزدیک هم شدن و دست همو گرفتن و برای آخرین بار همو بوسیدن و همونجوری که دست در دست هم بودن،خوشون رو رو از سخره انداختن پایین
و اینگونه بود که داستان ما پایان یافت
ولی...میدونید چیه؟اونا وقتی خودشون رو انداختن پایین آخرین کلمه های خودشون رو همزمان و باهم زدن
میدونید چی گفتن؟
اونا با گریه و صدای بلند و لبخندی که روی لباشون بود داد زدن و گفتن: «دوست دارم»
با همین دو تا کلمه زندگی اونا تموم شد
ولی کی میدونه شاید اونا تو اون دنیا بازم همدیگه رو ببینم و کنار هم خوشحال باشن
THE END
چند روزیه که جیمین باهام سرد شده،صبحا زود خیره و شبا دیر برمیگرده.وقت خاسی هم که خونس سرش تو گوشیه و وقتی هم که ازش میپرسم چرا باهام سرد شده و حرف نمیزنه باهام،ازم عصبانی میشه.ولی امروز میخوام تعقیبش کنم و ببینم که کجا میره.
امروز هم مثل همیشه وقتی که از خواب پاشد منم همزمان باهاش پاشدم ولی خودمو به خواب زدم که نفهمه من بیدارم.جیمین لباساشو پوشید و رفت پایین توی حیاط و منم بلافاصله پاشدم و لباس پوشیدم.همین که رفتم پایین صدای ماشین جیمین اومد که رفته بود منم زود سوار ماشین خودم شدم و رفتم دنبالش
(چند مین بعد)
جیمین یه جا وایستاد ولی اونجا شرکت نبود... اونجا...یه خونه بود
جیمین از ماشین پیاده شد و رفت زنگ خونه رو زد منم رفتم پشت یه درخت قایم شدم، دره خونه باز شد و یه دختر اومد جلو در و رفت جیمین رو بغل کرد.
قلبم داشت وایمیستاد...اشک هام بی صدا میریخت.
همینجوری داشتن برای آخرین بار توی خیابون های سئول قدم میزدم و هق هق مبکردم.مردم یه جوری نگام میکردن انگار دیوونه دیدن ولی اونا که نمیدونن من الان تو چه وضعیتیم
(ویو جیمین)
چند روزی بود با یه دختر رابطه داشتم و با ات سرد شده بودم...امروزم شرکت نرفتم و رفتم پیش یونا(همون دختره)
زنگ درو زدم و درو باز کردم و بغلم کرد،منم بغلش کردم
یونا:سلام ددی
جیمین:سلام بیب
یونا:بریم داخل
جیمین:بریم
رفتیم داخل و رو مبل نشستم و یونا هم اومد پیشم
یونا:ددی میخواستم یه چیزی بگم
جیمین:بگو بیب
یونا:خب باید بهت بگم که من هیچ علاقه ای بهت ندارم و تو رو فقط به خاطر پول میخواستم و مطمئنم که آن هم تا الان فهمیده و امکان ندارد ببخشتت(نیشخند)
با این حرفاش سکه شدم و رفتم یه سیلی محکم بهش زدم و از خونش زدم بیرون.الان فقط ات برام مهم بود
هرچی بهش زنگ زدم جواب نمیداد و خونه هم نبود
سه ساعت بود که داشتم دنبال آن میگشتم که ماشین ات رو دیدم و از ماشینم پیاده شدم و سریع به سمت ماشینش رفتم ولی داخل ماشین نبود
یکم این ور و اون ور رفتم که یه دفعه چشمم به ات افتاد
لبه ی یه سخره وایستاده بود،با تمام سرعته رفتم پیشش
(ویو ات)
میخواستم خودمو از سخره بندازم پایین که یه صدای آشنا به گوشم خورد اون...اون جیمین بود...اشکام بی اختیار میریختن
جیمین:ات...توروخدا نکن...منوببخش...من اشتباه کردم...توروخدا از پیشم نرو(با گریه و لکنت)
ات:میخوام برم...دیگه خسته شدم...دیگه نمیتونم،اینو بدون که خیلی دوست دارم عزیزم(با گریه شدید)
جیمین:باشه...پس...پس منم باهات میام
(جیمین ویو)
اگه اون بره منم میرم پس رفتم و دستشو گرفتم
ات:جیمین...تو...تو نباید این کار رو بکنی...تو نباید بیای
جیمین:من بدون تو نمیتونم زندگی کنم...پس منم باهات میام
ات:باشه...دیگه هیچی برام مهم نیست
(ادمین ویو)
نزدیک هم شدن و دست همو گرفتن و برای آخرین بار همو بوسیدن و همونجوری که دست در دست هم بودن،خوشون رو رو از سخره انداختن پایین
و اینگونه بود که داستان ما پایان یافت
ولی...میدونید چیه؟اونا وقتی خودشون رو انداختن پایین آخرین کلمه های خودشون رو همزمان و باهم زدن
میدونید چی گفتن؟
اونا با گریه و صدای بلند و لبخندی که روی لباشون بود داد زدن و گفتن: «دوست دارم»
با همین دو تا کلمه زندگی اونا تموم شد
ولی کی میدونه شاید اونا تو اون دنیا بازم همدیگه رو ببینم و کنار هم خوشحال باشن
THE END
۷.۰k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.