سناریو انیمه ای
اگر باهاش دعوا کنی
کاراکتر .دازای
*همون طور که سر یه چیزی داشتید تو و دازای تو اتاق بلند بلند دعوا میکردین دازای عصبانی شد و گفت (ا.ت _ دازای )
(داد زد )تو خیلی بد اخلاقی و همه ی اینا تقصیر خودته برو میخوام برای مدتی تنها باشم
_ من بد اخلاقم ( داد زد ) من که اصن از قضیه خبر نداش.......
دازای رفت بیرون در هم بست
ا.ت قلبش شکست گریه ش گرفت و رفت وسط تختش نشست سرش رو گذاشت رو زانوش و شروع کرد آروم گریه کردن
دازای با اینکه عصبانی بود از دست خودش خیلی عذاب وجدان داشت که چرا سرش داد زد
ا.ت نیم ساعت گریه کرد ولی بعد این دیگه گریه هاش کمی بلند شد( صداش )
یه ربع بعد دازای نتونست تحمل کنه آروم وارد اتاق شد در رو باز کرد ولی ا.ت متوجه نشد دازای وقتی اومد داخل خیلی تعجب کرد چون دید لکه های خون روی تخته و تخت خیسه ( چون خیلی گریه کرده )
آروم آروم اومد پشت ا.ت نشست ا.ت نفهمید و حرکت نکرد یه پاش رو گذاشت اونور ا.ت و اونیکی رو هم اونور ا.ت
دستاشو دور کمر ا.ت حلقه کرد محکم بغلش کرد و سرش رو گذاشت پشت ا.ت
ا.ت که تازه فهمیده بود محلش نداد
دازای : قهوه کوچولو ...... ازت معذرت میخوام من اصن این روزا اعصاب خوبی ندارم میشه ......میشه منو ببخشی
*موهای ا.ت رو نوازش کرد *
ا.ت : اوکیه *یه لبخند کوچیک زد و دست دازای رو که دور کمر ا.ت حلقه شده بود رو گرفت و ناز کرد ( الهییی 🫦❤️)
دازای خوشحال شد
دازای : هی هی هی نگفتی اون قطره های خون چیه رو تختمون ؟؟؟
ا.ت : امم چیزه من گاهی اوقات ... خون مماخ میشم بعدش چیز خیلی خاصی ن......
دازای بلند شد رفت بیرون اتاق و چند دقیقه نیومد
ا.ت دازای.... دازاایییییی دازا.......
دازای با کلی پنبه و محلول ضد عفونی کننده صورت اومد یه تیکه گنده کرد تو دماغ ا.ت
ا.ت : هی هیییی نکنننننن
.........
میدانم ریده ام 🫠
ولی خوشحال میشم نظرتون و راجب اولین فن فیکم بدونم 👈🏻👉🏻
کاراکتر .دازای
*همون طور که سر یه چیزی داشتید تو و دازای تو اتاق بلند بلند دعوا میکردین دازای عصبانی شد و گفت (ا.ت _ دازای )
(داد زد )تو خیلی بد اخلاقی و همه ی اینا تقصیر خودته برو میخوام برای مدتی تنها باشم
_ من بد اخلاقم ( داد زد ) من که اصن از قضیه خبر نداش.......
دازای رفت بیرون در هم بست
ا.ت قلبش شکست گریه ش گرفت و رفت وسط تختش نشست سرش رو گذاشت رو زانوش و شروع کرد آروم گریه کردن
دازای با اینکه عصبانی بود از دست خودش خیلی عذاب وجدان داشت که چرا سرش داد زد
ا.ت نیم ساعت گریه کرد ولی بعد این دیگه گریه هاش کمی بلند شد( صداش )
یه ربع بعد دازای نتونست تحمل کنه آروم وارد اتاق شد در رو باز کرد ولی ا.ت متوجه نشد دازای وقتی اومد داخل خیلی تعجب کرد چون دید لکه های خون روی تخته و تخت خیسه ( چون خیلی گریه کرده )
آروم آروم اومد پشت ا.ت نشست ا.ت نفهمید و حرکت نکرد یه پاش رو گذاشت اونور ا.ت و اونیکی رو هم اونور ا.ت
دستاشو دور کمر ا.ت حلقه کرد محکم بغلش کرد و سرش رو گذاشت پشت ا.ت
ا.ت که تازه فهمیده بود محلش نداد
دازای : قهوه کوچولو ...... ازت معذرت میخوام من اصن این روزا اعصاب خوبی ندارم میشه ......میشه منو ببخشی
*موهای ا.ت رو نوازش کرد *
ا.ت : اوکیه *یه لبخند کوچیک زد و دست دازای رو که دور کمر ا.ت حلقه شده بود رو گرفت و ناز کرد ( الهییی 🫦❤️)
دازای خوشحال شد
دازای : هی هی هی نگفتی اون قطره های خون چیه رو تختمون ؟؟؟
ا.ت : امم چیزه من گاهی اوقات ... خون مماخ میشم بعدش چیز خیلی خاصی ن......
دازای بلند شد رفت بیرون اتاق و چند دقیقه نیومد
ا.ت دازای.... دازاایییییی دازا.......
دازای با کلی پنبه و محلول ضد عفونی کننده صورت اومد یه تیکه گنده کرد تو دماغ ا.ت
ا.ت : هی هیییی نکنننننن
.........
میدانم ریده ام 🫠
ولی خوشحال میشم نظرتون و راجب اولین فن فیکم بدونم 👈🏻👉🏻
۳.۵k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.