زندگی رویایی:پارت ۹۴
زندگی رویایی:پارت ۹۴
-درد داری
رفت رو تخت پتو رو گذاشت رو بدن معشوقش و کنارش دراز کشید
+خیلی..ولی ارزشش رو داشت..میتونم دیگه یه بار دیگه بهت اعتماد کنم
-یعنی نداری..میتونی همیشه تو بغلم باشی
ا.ت به بازو کوک زد
+نمیدونم من چند ساله پیشت نبودم...
-بیا راجب گذشته حرف نزنیم .از نو شروع کنیم
ا.ت نزدیک کوک شد و بوسه ای به لبای کوک زد و گف
+اوک
-میخوای بریم حموم؟
ا.ت تو چشمای کوک زل زد و گف
+بریم قبل اینکه سول بیدار شه..
کوک پاشد ا.ت رو برآید بغل کرد و رفت سمت حموم..
ویو بعد حموم:
هر دو حوله ای دور بدنشون گذاشتن..کوک میخواست بازم ا.ت رو برآید بغل کنه که...
سول از اتاق مهمون باگریه آمد بیرون..که باعث شد هم کوک و هم ا.ت بادو برن سمتش..ا.ت اول رسید سمت سول
+سول چیشده مامانی..خواب بد دیدی
سول:بابایی رفت
ا.ت از حرف سول شکه شده بود..یه جورایی که حدس میزد کار کوک باشه
+سول اینا بابایی
سول سرش رو بالا گرفت وقتی کوک رو دید چشماش برق زد.. دوید سمتش کوک هم رو زانوهاش نشست که هم قد اسن وروجک بشه
بغلش کرد و گفت
-بابایی هیچوقت ولت نمیکنه..
سول انگشت کوچیکش رو بالا اورد و گفت
سول:گول میدی بابایی(قول)
کوک لبخندی زد و انگشت کوچیکش رو بالا اورد و به انگشت سول گره زد و گفت
-قول..
+بس من چی ؟؟
سول:مامانی بیا
ا.ت هم رفت پیش خانواده کوچیکش و بغلشون کرد
+خیلی دوستون دارم باشه..
-منم خیلی دوستون دارم
سول:منم حیلی دوشتون دالم..
خندید..
خونشون پر از تند و شادی بود و هیچ غمی بینشون نبود..
ا.ت تو دلش میگفت:
زندگی با کوک مثل رویا میمونه..منم به لطف کوک تونستم زندگی رویایی رو تجربه کنم..
باوجود همه سختی ها و دردا و مشکلات..بازهم به هم برگشتیم.. و تونستم یه خونواده بشیم
واین زندگی من با کوک و سول بود..
یه "زندگیرویایی"
#پایان...
-درد داری
رفت رو تخت پتو رو گذاشت رو بدن معشوقش و کنارش دراز کشید
+خیلی..ولی ارزشش رو داشت..میتونم دیگه یه بار دیگه بهت اعتماد کنم
-یعنی نداری..میتونی همیشه تو بغلم باشی
ا.ت به بازو کوک زد
+نمیدونم من چند ساله پیشت نبودم...
-بیا راجب گذشته حرف نزنیم .از نو شروع کنیم
ا.ت نزدیک کوک شد و بوسه ای به لبای کوک زد و گف
+اوک
-میخوای بریم حموم؟
ا.ت تو چشمای کوک زل زد و گف
+بریم قبل اینکه سول بیدار شه..
کوک پاشد ا.ت رو برآید بغل کرد و رفت سمت حموم..
ویو بعد حموم:
هر دو حوله ای دور بدنشون گذاشتن..کوک میخواست بازم ا.ت رو برآید بغل کنه که...
سول از اتاق مهمون باگریه آمد بیرون..که باعث شد هم کوک و هم ا.ت بادو برن سمتش..ا.ت اول رسید سمت سول
+سول چیشده مامانی..خواب بد دیدی
سول:بابایی رفت
ا.ت از حرف سول شکه شده بود..یه جورایی که حدس میزد کار کوک باشه
+سول اینا بابایی
سول سرش رو بالا گرفت وقتی کوک رو دید چشماش برق زد.. دوید سمتش کوک هم رو زانوهاش نشست که هم قد اسن وروجک بشه
بغلش کرد و گفت
-بابایی هیچوقت ولت نمیکنه..
سول انگشت کوچیکش رو بالا اورد و گفت
سول:گول میدی بابایی(قول)
کوک لبخندی زد و انگشت کوچیکش رو بالا اورد و به انگشت سول گره زد و گفت
-قول..
+بس من چی ؟؟
سول:مامانی بیا
ا.ت هم رفت پیش خانواده کوچیکش و بغلشون کرد
+خیلی دوستون دارم باشه..
-منم خیلی دوستون دارم
سول:منم حیلی دوشتون دالم..
خندید..
خونشون پر از تند و شادی بود و هیچ غمی بینشون نبود..
ا.ت تو دلش میگفت:
زندگی با کوک مثل رویا میمونه..منم به لطف کوک تونستم زندگی رویایی رو تجربه کنم..
باوجود همه سختی ها و دردا و مشکلات..بازهم به هم برگشتیم.. و تونستم یه خونواده بشیم
واین زندگی من با کوک و سول بود..
یه "زندگیرویایی"
#پایان...
۶.۵k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.