red room. p19
لونا در آغوش جونگ کوک نشسته بود، چشمانش پر از اشک و قلبش مملو از احساسات متناقض. یاد مادرش که سالها دور از او بود، همچون باد سردی بر صورتش میوزید. هر بار که تصویر چهرهی مادرش را در ذهنش ترسیم میکرد، بغضی در گلویش سنگینی میکرد و اشکها بر گونههایش سرازیر میشدند.
او به یاد کتکهای مردی که هیچگاه نمیتوانست او را فراموش کند، لرزید. آن لحظهها که بدرفتاری و خشونت روحش را شکسته بود، آزارش میداد. اما اکنون در آغوش جونگ کوک حس میکرد که لااقل یکی هست که به او توجه دارد، کسی که دردهایش را میشناسد و در این دنیای تاریک همراهش است.
جونگ کوک، با نگاه محبتآمیزی به لونا خیره شده بود و از آن همه غم در چهرهاش عمیقاً متاثر بود. او آرام با دستش بر پشت لونا نوازش میکرد، گویی میخواست همهی دردهایش را از او بگیرد.
لونا، در حالیکه نوای قلبش به آرامی میزند، ظرفی از ناامیدی و غم را بر هم میریخت. اشکهایش همچنان میچکیدند و سرانجام، با آن احساس دلتنگی و خستگی روحی، در آغوش امن جونگ کوک خوابش برد. خوابش عمیق و آرام بود، پر از امید برای روزهایی بهتر، ولی عاطفهاش نسبت به گذشتهاش همواره در قلبش باقی میماند.جونگ کوک، با چشمانی پر از محبت به لونا خیره شده بود. او را در آغوشش نگه داشته بود و احساس میکرد که زمان در آن لحظه متوقف شده است. اشکهای لونا مانند درخشندگی ستارهها بر cheeksش نشسته بودند و زیبایی او محوش کرده بود. قلب جونگ کوک، در ریتم خاصی میتپید؛ انگار هر ضربه قلبش را وقف آرامش او کرده بود.
با احتیاط، او تصمیم گرفت که لونا را بر روی تخت بگذارد. اضطراب و نگرانی در چهرهاش نمایان بود، اما نمیتوانست چه برآمده از سلامتی و آرامش او را نادیده بگیرد. او آرام لونا را روی تخت گذاشت و لحظهای در کنار او ایستاد، گویی میخواست از این زیبایی برای همیشه محافظت کند.
اما سکوت شب چنان سنگین و تلخ بود کهجونگ کوک نمیتوانست راحت بخوابد. در حالیکه آرام از اتاق خارج میشود، حس عمیق نگرانیش حاکم بود. عمیقاً میدانست که نمیتواند در برابر آسیب زدن به لونا بیتفاوت باشد.
نیمهشب، صدای نازکی از اتاق لونا به گوشش رسید. صدا، آغشته به غم و اندوه بود. او به آرامی به سمت اتاق برگشت و در را
او به یاد کتکهای مردی که هیچگاه نمیتوانست او را فراموش کند، لرزید. آن لحظهها که بدرفتاری و خشونت روحش را شکسته بود، آزارش میداد. اما اکنون در آغوش جونگ کوک حس میکرد که لااقل یکی هست که به او توجه دارد، کسی که دردهایش را میشناسد و در این دنیای تاریک همراهش است.
جونگ کوک، با نگاه محبتآمیزی به لونا خیره شده بود و از آن همه غم در چهرهاش عمیقاً متاثر بود. او آرام با دستش بر پشت لونا نوازش میکرد، گویی میخواست همهی دردهایش را از او بگیرد.
لونا، در حالیکه نوای قلبش به آرامی میزند، ظرفی از ناامیدی و غم را بر هم میریخت. اشکهایش همچنان میچکیدند و سرانجام، با آن احساس دلتنگی و خستگی روحی، در آغوش امن جونگ کوک خوابش برد. خوابش عمیق و آرام بود، پر از امید برای روزهایی بهتر، ولی عاطفهاش نسبت به گذشتهاش همواره در قلبش باقی میماند.جونگ کوک، با چشمانی پر از محبت به لونا خیره شده بود. او را در آغوشش نگه داشته بود و احساس میکرد که زمان در آن لحظه متوقف شده است. اشکهای لونا مانند درخشندگی ستارهها بر cheeksش نشسته بودند و زیبایی او محوش کرده بود. قلب جونگ کوک، در ریتم خاصی میتپید؛ انگار هر ضربه قلبش را وقف آرامش او کرده بود.
با احتیاط، او تصمیم گرفت که لونا را بر روی تخت بگذارد. اضطراب و نگرانی در چهرهاش نمایان بود، اما نمیتوانست چه برآمده از سلامتی و آرامش او را نادیده بگیرد. او آرام لونا را روی تخت گذاشت و لحظهای در کنار او ایستاد، گویی میخواست از این زیبایی برای همیشه محافظت کند.
اما سکوت شب چنان سنگین و تلخ بود کهجونگ کوک نمیتوانست راحت بخوابد. در حالیکه آرام از اتاق خارج میشود، حس عمیق نگرانیش حاکم بود. عمیقاً میدانست که نمیتواند در برابر آسیب زدن به لونا بیتفاوت باشد.
نیمهشب، صدای نازکی از اتاق لونا به گوشش رسید. صدا، آغشته به غم و اندوه بود. او به آرامی به سمت اتاق برگشت و در را
۱.۰k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.