شینپی (پارت ۴۱)
قبل از اینکه بتونه کاری کنه بلند شدم و دستشو گرفتم. ا/ت : جونگکوک ولش کن!
سعی گردم یقه سینا رو از دستش بیرون بکشم . اگه کاری نکنم کوک زنده نمیزارتش .ا/ت : به خاطر من!
جلوی سینا وایسادم و نزاشتم بزنتش .
کوک : چرا داری ازش دفاع میکنی؟ ها؟!
ا/ت :کوک آروم باش .
کوک : نکنه به جای من اونو دوست داری؟!
سریع پریدم و دکمه اظطراری رو زدم تا همه درا بسته بشن . میدونستم الان میره و نمیزاره باهاش حرف بزنم . بعدم سینا رو گرفتم و کشون کشون بردمش توی زیرزمین و درش رو قفل کردم .
دوباره رفتم توی پذیرایی . کوک دست یه کمر وایساده بود و عصبانی نگام میکرد .
کوک :درو باز کن ، همین الان .
ا/ت :کوک ما باید صحبت کنیم ،اون چی بود گفتی ؟ به جای تو اونو دوست دارم؟ (با پوزخند)
کوک :مثل اینکه خیلی لذتبخش بود ، نه؟
ا/ت : چی داری میگی؟! من با لگد پرتش کردم روی میز . بعد تو میگی لذتبخش بود؟
کوک : اصلا چرا اجازه دادی این کارو بکنه؟! (عربده)
ا/ت : یهو شد من چه میدونستم! (عربده)
صدام رو آوردم پایین و یه نفس عمیق کشیدم . اجازه ندادم کوک حرفی بزنه و گفتم : ببین...سینا تو رو از پنجره دید ، برای اینکه اعصابتو خورد کنه اون کارو کرد . با این حرفم یکم آروم تر شد و نشست روی کاناپه .
ا/ت : یه نگاه به خودمون بنداز...بعد ۱۰ روز همو دیدیم ولی داریم بهم چنگ و دندون نشون میدیم .
مکثی کردم و گفتم : و بهت اطمینان میدم ، اصلا لذتبخش نبود .
کوک : از کوره در رفتم ، ببخشید .ولی آخه...تو فقط مال منی خب؟ اهمیت نمیدم سینا کیه یا چند وقته پیشته ، تو فقط مال منی .
خندیدم و گفتم : میدونم .
چشمکی زدم و گفتم : اَی بانی حسود .
بعدم رفتم سمت زیرزمین قفلشو باز کردم . رفتم داخل و سینا رو دیدم که روی زمین دراز کشیده . یه لگد آرون به پاش زدم و گفتم : پاشو کارت دارم .
آروم بلند شد و روی صندلی نشست . دیگه نمی خندید، چشماش خمار و صورتش خنثی بود . اون یکی رو گذاشتم روبروش و نشستم .
ا/ت : ما باید در مورد این...بچه بازیا ی تو صحبت کنیم .
#فیک_بی_تی_اس #فیک
______________
ببخشید بابت تاخیر
شرط : ۳۰ لایک
۱۵ کامنت
سعی گردم یقه سینا رو از دستش بیرون بکشم . اگه کاری نکنم کوک زنده نمیزارتش .ا/ت : به خاطر من!
جلوی سینا وایسادم و نزاشتم بزنتش .
کوک : چرا داری ازش دفاع میکنی؟ ها؟!
ا/ت :کوک آروم باش .
کوک : نکنه به جای من اونو دوست داری؟!
سریع پریدم و دکمه اظطراری رو زدم تا همه درا بسته بشن . میدونستم الان میره و نمیزاره باهاش حرف بزنم . بعدم سینا رو گرفتم و کشون کشون بردمش توی زیرزمین و درش رو قفل کردم .
دوباره رفتم توی پذیرایی . کوک دست یه کمر وایساده بود و عصبانی نگام میکرد .
کوک :درو باز کن ، همین الان .
ا/ت :کوک ما باید صحبت کنیم ،اون چی بود گفتی ؟ به جای تو اونو دوست دارم؟ (با پوزخند)
کوک :مثل اینکه خیلی لذتبخش بود ، نه؟
ا/ت : چی داری میگی؟! من با لگد پرتش کردم روی میز . بعد تو میگی لذتبخش بود؟
کوک : اصلا چرا اجازه دادی این کارو بکنه؟! (عربده)
ا/ت : یهو شد من چه میدونستم! (عربده)
صدام رو آوردم پایین و یه نفس عمیق کشیدم . اجازه ندادم کوک حرفی بزنه و گفتم : ببین...سینا تو رو از پنجره دید ، برای اینکه اعصابتو خورد کنه اون کارو کرد . با این حرفم یکم آروم تر شد و نشست روی کاناپه .
ا/ت : یه نگاه به خودمون بنداز...بعد ۱۰ روز همو دیدیم ولی داریم بهم چنگ و دندون نشون میدیم .
مکثی کردم و گفتم : و بهت اطمینان میدم ، اصلا لذتبخش نبود .
کوک : از کوره در رفتم ، ببخشید .ولی آخه...تو فقط مال منی خب؟ اهمیت نمیدم سینا کیه یا چند وقته پیشته ، تو فقط مال منی .
خندیدم و گفتم : میدونم .
چشمکی زدم و گفتم : اَی بانی حسود .
بعدم رفتم سمت زیرزمین قفلشو باز کردم . رفتم داخل و سینا رو دیدم که روی زمین دراز کشیده . یه لگد آرون به پاش زدم و گفتم : پاشو کارت دارم .
آروم بلند شد و روی صندلی نشست . دیگه نمی خندید، چشماش خمار و صورتش خنثی بود . اون یکی رو گذاشتم روبروش و نشستم .
ا/ت : ما باید در مورد این...بچه بازیا ی تو صحبت کنیم .
#فیک_بی_تی_اس #فیک
______________
ببخشید بابت تاخیر
شرط : ۳۰ لایک
۱۵ کامنت
۸.۹k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.