Blue light, black shadow

Part 11
فردا صبح:
چشماش رو باز کرد و با دیدن صحنه روبروش، قلبش لرزید... اولین بار بود که اول صبحش رو با افکار منفی(اونورژی ها منفی) شروع نکرده بود، شاید با اختلاف تو این سال اولین روزش بوده باشه که خوب شروع شده، فیلیکس خودش رو مثل یک جوجه تو بغل هیونجین جمع کرده بود‌‌‌... هیونجین دلش برای اون جوجه کوچولو داشت قش و ضعف میرفت...
-:جوجه...
فیلیکس چشماش رو باز کرد، اولش چند بار چشماش رو مالید و با صورت گیج با مزه ای به هیونجین نگاه کرد، اولش درک نکرد چی شده ولی، وقتی فهمید چشماش گشاد شد و به سرعت خودش رو از بغل هیونجین دور کرد و از رو تخت بلند شد...
+:چرا بغلم کردی؟!...
-:چی؟ این منم که باید بپرسم چرا اومدی تو بغل من...
+:مگه میشه، اولا که من چرا باید بیام بغل تو،ثانیا من که خواب بودم پس.‌..
خواست ادامه بده، ولی یادش افتاد وقتی که می‌خوابه، همیشه خودش رو تو یه جای گرم و نرم مچاله میکنه، مثل پتو، و حالا تو آغوش هیونجین...
-:پس چی؟... منم خواب بودم دیگه نمی‌تونستم بغلت کنم که...
+:هیچی... ولش کن
-:نمی‌خوای کارتو شروع کنی...

ببخشید که کوتاه بود
دیدگاه ها (۵)

Blue light, black shadow

میشه...

Blue light, black shadow

Blue light, black shadow

جیمین فیک زندگی پارت ۸۴#ویو جیمین نشسته بودیم پیش هم و اهو و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط