پارت نزدیکتر به تاریکی
⚡ پارت ۱۰: «نزدیکتر به تاریکی»
نور سرد تونل کمکم واضحتر میشد و هر دو، میدوریا و باکوگو، گامهای خود را با احتیاط برمیداشتند.
صدای خندهی ترسناک هنوز توی هوا میپیچید و حس میشد که یه چیزی پشت سرشون داره حرکت میکنه، ولی هیچچیز معلوم نبود.
---
میدوریا به جلو رفت، نفس عمیق کشید و صدای قلبش رو توی سینهاش حس کرد.
«کاتسوکی... باید پیدات کنم...»
صدای خودش رو با قدرت گفت، انگار داره به خودش و تاریکی هم هشدار میده.
---
همزمان، باکوگو تونل رو ادامه داد. به هر قدمی که برمیداشت، خاطرات گذشته به ذهنش هجوم میآوردند؛ لحظههایی که با دکو جنگیده بودند، دشمنیشان، اما در اعماق قلبش، احساس نگرانی و وابستگی.
یه صدای عجیب پیچید:
«تو هنوز آماده نیستی، اما مجبور به انتخابی.»
باکوگو ایستاد، چشمهاش رو بست، و دوباره باز کرد.
«من... هرچی که باشه، اینجا نمیمونم.»
---
ناگهان نور تونل تغییر کرد و دو سایهی بلند جلوی راهشون ظاهر شد.
میدوریا و باکوگو با هم به هم نگاه کردند، حتی هنوز نمیدونستن کجا هستن، ولی حس میکردن دارند به هم نزدیک میشن.
---
اما وقتی دست میدوریا برای لمس دست باکوگو دراز شد، سایهها به سرعت به سمتشون حمله کردند!
سایهها فریاد کشیدند:
«هر دو باید بمانید، در تاریکی!»
---
یک انفجار نور، و بعد همه چیز تاریک شد...
---
🟥 پایان پارت ۹
نور سرد تونل کمکم واضحتر میشد و هر دو، میدوریا و باکوگو، گامهای خود را با احتیاط برمیداشتند.
صدای خندهی ترسناک هنوز توی هوا میپیچید و حس میشد که یه چیزی پشت سرشون داره حرکت میکنه، ولی هیچچیز معلوم نبود.
---
میدوریا به جلو رفت، نفس عمیق کشید و صدای قلبش رو توی سینهاش حس کرد.
«کاتسوکی... باید پیدات کنم...»
صدای خودش رو با قدرت گفت، انگار داره به خودش و تاریکی هم هشدار میده.
---
همزمان، باکوگو تونل رو ادامه داد. به هر قدمی که برمیداشت، خاطرات گذشته به ذهنش هجوم میآوردند؛ لحظههایی که با دکو جنگیده بودند، دشمنیشان، اما در اعماق قلبش، احساس نگرانی و وابستگی.
یه صدای عجیب پیچید:
«تو هنوز آماده نیستی، اما مجبور به انتخابی.»
باکوگو ایستاد، چشمهاش رو بست، و دوباره باز کرد.
«من... هرچی که باشه، اینجا نمیمونم.»
---
ناگهان نور تونل تغییر کرد و دو سایهی بلند جلوی راهشون ظاهر شد.
میدوریا و باکوگو با هم به هم نگاه کردند، حتی هنوز نمیدونستن کجا هستن، ولی حس میکردن دارند به هم نزدیک میشن.
---
اما وقتی دست میدوریا برای لمس دست باکوگو دراز شد، سایهها به سرعت به سمتشون حمله کردند!
سایهها فریاد کشیدند:
«هر دو باید بمانید، در تاریکی!»
---
یک انفجار نور، و بعد همه چیز تاریک شد...
---
🟥 پایان پارت ۹
- ۱.۱k
- ۱۸ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط