(ساعت ۶ صب ویو کوک)
(ساعت ۶ صب ویو کوک)
دیشب زود به خواب رفته بود...سر همین زود بیدار شد...
نگاهی به اونورش انداخت..تهیونگ خواب بود..
آروم دست تهیونگ رو از رو کم.رش برداشت و از رو تخت بلند شد..
رفت سمت سرویس و کاراش رو کرد...
برای صبحونه یه لیوان چای واس خودش ریخت و شروع کرد به خوردنش (یا همون نوشیدنششش:/
یه لحظه یاد کتونیاش افتاد...خیلی وقت بود تمیز نکرده بود..به خصوص آخرین بار که گلی شدن..
رفت سمت در ورودی و در رو باز کرد تا کتونیاش رو برداره که چشمش به کفش های مردونه مشکی رنگ تهیونگ خورد...
ولی اون تیکه لک ها..که انگار خشک نشده بودن..
کفش ته رو برداشت و آورد نزدیک صورتش...
دستشو رو رد لک ها زد..دستش رنگ قرمز اون لک هارو گرفت..
دستشو آورد جلوی بینیش تا بود کنه..
-خون...
از بوش فهمید بوی خونه...ترس تو وجودش نشست...چشماش پر شد..
کفش رو آروم گذاشت زمین و اومد داخل خونه و در رو بست...
تهیونگ رو دید که با خستگی که توسط خواب سراغش اومده بود راه میرفت..
چشم تهیونگ به کوک خورد..
+هوم...صبح بخیر
جوابی نشنید...ولی چون گیج خواب بود متوجه نشد...
برای خودش لیوان آبی ریخت و سر کشید..
-تهیونگ
سرشو برگردوند سمت کوک
+جونم؟!
-دیروز از صبح تا شب کجا بودی؟!
دستشو گذاشت رو میز رو به روش..
+هیچ جا...درگیر پرونده و اینا بودم..چطور؟!
-عاها...نمیدونستم پرونده ها هم خون دارن..
گفت و تکخندی از حرص و بغض زد...
+خون؟!چه خونی؟!
دیشب زود به خواب رفته بود...سر همین زود بیدار شد...
نگاهی به اونورش انداخت..تهیونگ خواب بود..
آروم دست تهیونگ رو از رو کم.رش برداشت و از رو تخت بلند شد..
رفت سمت سرویس و کاراش رو کرد...
برای صبحونه یه لیوان چای واس خودش ریخت و شروع کرد به خوردنش (یا همون نوشیدنششش:/
یه لحظه یاد کتونیاش افتاد...خیلی وقت بود تمیز نکرده بود..به خصوص آخرین بار که گلی شدن..
رفت سمت در ورودی و در رو باز کرد تا کتونیاش رو برداره که چشمش به کفش های مردونه مشکی رنگ تهیونگ خورد...
ولی اون تیکه لک ها..که انگار خشک نشده بودن..
کفش ته رو برداشت و آورد نزدیک صورتش...
دستشو رو رد لک ها زد..دستش رنگ قرمز اون لک هارو گرفت..
دستشو آورد جلوی بینیش تا بود کنه..
-خون...
از بوش فهمید بوی خونه...ترس تو وجودش نشست...چشماش پر شد..
کفش رو آروم گذاشت زمین و اومد داخل خونه و در رو بست...
تهیونگ رو دید که با خستگی که توسط خواب سراغش اومده بود راه میرفت..
چشم تهیونگ به کوک خورد..
+هوم...صبح بخیر
جوابی نشنید...ولی چون گیج خواب بود متوجه نشد...
برای خودش لیوان آبی ریخت و سر کشید..
-تهیونگ
سرشو برگردوند سمت کوک
+جونم؟!
-دیروز از صبح تا شب کجا بودی؟!
دستشو گذاشت رو میز رو به روش..
+هیچ جا...درگیر پرونده و اینا بودم..چطور؟!
-عاها...نمیدونستم پرونده ها هم خون دارن..
گفت و تکخندی از حرص و بغض زد...
+خون؟!چه خونی؟!
۹۶۷
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.