سیلام
تلافی
(محراب)
مهشاد نارحت شد و رفت سمت ورودی اتاق فرار متینم سویچ رو سمتم پرت کرد و گفت(متین)بیا این سویچ ماشین رو قفل کن و بیا
باشی گفتم و بعد این که ماشین رو قفل کردم پشت بچه ها رفتم داخل چون ما بلیط هامون رو انلاین گرفته بودیم فقط اون مرد مسعول بلیت ها داخل کامپیوتر یکم چک کرد و ما رفتیم سمت اصلی جای که قراره برینیم تو خودمون
اول از همه دیانا و ارسلان دست در دست هم وارد شدن بعد نیکا و متین با هم رفتن بعدشم محمد و پانیذ و بعد مهشاد یک چش غوره بهم رفت و وارد شد منم خندی کردم و پشتش وارد اتاق شدم همه جا تاریک بود و فقط یکم در حد این که راه خودمون رو پیدا کنیم نور بود و بهتره بگم هنوز نیومده ریدم به خودم و صدا های وحشت ناکی می اومد نگاهی به دور اطرافم زدم که صدای جیغی اومد صدای جیغ دخترا نگاهی به مهشاد کردم ببینم حالش خوبه یا ن که خیلی عادی داشت به دور اطرافش نگاه میگرد و زیاد نمیترسید باید بگم اصلان نمیترسید مثل این که سنگینی نگاهم رو حس کرد و برگشت سمتم که لبخند دندون نمای زدم که روش رو ازم گرفت خیلی نارحت شده بود باید از دلش در میاوردم باز نگاهی به اطراف کردم که دیدم بچه ها هواسشون نیست خودم رو به مهشاد رسوندم و از پشت بغلش کردم و بوسی به لپاش زدم برگشت سمتم و گفت(مهشاد)چیکار میکنی ولم کن الان بچه ها میبینن زشته
(من)ببینن زشتم نیست تو با من قهری من نمیتونم تحمل کنم
(مهشاد)من قهر نیستم
(من)هستی دیگه الکی نگو
(مهشاد)محراب ولم کن حوصله ندارم
(من)اشتی؟
(مهشاد)ولم کن محراب
(من)اشتی؟
(مهشاد)باش اشتی ولم کن حالا
ولش کردم ولی سری رفتم جلوش و بوسی به لباش زدم بار اول بود دوست داشتم طولانی تر باشه ولی اینجا نمیشد.
مهشاد یک دور سرخاب سفید اب شد و اخر با یک خاک تو سرت از کنارم رد شد خندی کردم و رفتم پیشش و شونه به شونه هم به راه ادامه دادیم.
مهشاد خانوم انقدر هواسمون رو پرت کرد وقت نکردیم یکم بترسیم،والا.
پارت _۴۱
(محراب)
مهشاد نارحت شد و رفت سمت ورودی اتاق فرار متینم سویچ رو سمتم پرت کرد و گفت(متین)بیا این سویچ ماشین رو قفل کن و بیا
باشی گفتم و بعد این که ماشین رو قفل کردم پشت بچه ها رفتم داخل چون ما بلیط هامون رو انلاین گرفته بودیم فقط اون مرد مسعول بلیت ها داخل کامپیوتر یکم چک کرد و ما رفتیم سمت اصلی جای که قراره برینیم تو خودمون
اول از همه دیانا و ارسلان دست در دست هم وارد شدن بعد نیکا و متین با هم رفتن بعدشم محمد و پانیذ و بعد مهشاد یک چش غوره بهم رفت و وارد شد منم خندی کردم و پشتش وارد اتاق شدم همه جا تاریک بود و فقط یکم در حد این که راه خودمون رو پیدا کنیم نور بود و بهتره بگم هنوز نیومده ریدم به خودم و صدا های وحشت ناکی می اومد نگاهی به دور اطرافم زدم که صدای جیغی اومد صدای جیغ دخترا نگاهی به مهشاد کردم ببینم حالش خوبه یا ن که خیلی عادی داشت به دور اطرافش نگاه میگرد و زیاد نمیترسید باید بگم اصلان نمیترسید مثل این که سنگینی نگاهم رو حس کرد و برگشت سمتم که لبخند دندون نمای زدم که روش رو ازم گرفت خیلی نارحت شده بود باید از دلش در میاوردم باز نگاهی به اطراف کردم که دیدم بچه ها هواسشون نیست خودم رو به مهشاد رسوندم و از پشت بغلش کردم و بوسی به لپاش زدم برگشت سمتم و گفت(مهشاد)چیکار میکنی ولم کن الان بچه ها میبینن زشته
(من)ببینن زشتم نیست تو با من قهری من نمیتونم تحمل کنم
(مهشاد)من قهر نیستم
(من)هستی دیگه الکی نگو
(مهشاد)محراب ولم کن حوصله ندارم
(من)اشتی؟
(مهشاد)ولم کن محراب
(من)اشتی؟
(مهشاد)باش اشتی ولم کن حالا
ولش کردم ولی سری رفتم جلوش و بوسی به لباش زدم بار اول بود دوست داشتم طولانی تر باشه ولی اینجا نمیشد.
مهشاد یک دور سرخاب سفید اب شد و اخر با یک خاک تو سرت از کنارم رد شد خندی کردم و رفتم پیشش و شونه به شونه هم به راه ادامه دادیم.
مهشاد خانوم انقدر هواسمون رو پرت کرد وقت نکردیم یکم بترسیم،والا.
پارت _۴۱
۷.۶k
۱۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.