حالا باید منو یک جور دیگه صدا کنی...
در خونه با صدای ناجوری بسته شد..در حالی که روی مبل نشسته بودی و به زمین نگاه میکردی...
صحنه ها و حرف هایی که تو و هیونجین همراه با هم به سمت صورت هم دیگه پرت کرده بودین ، فکر میکردی.
دعواتون سر چیز مسخره ای بود ، درواقع از یک چیز مسخره نشأت گرفته بود و بعد تبدیل شد به یک موضوع واقعاً بزرگ و جدی ، چیزی که خودتون هم بهش کلی شاخ و برگ اضافه کردین ، طوری که حالا هر دو راهتون وارون شده بود.
هیونجین بلافاصله بعد از اینکه از سر کلافگی و فریاد بلندت روی مبل نشستی ، ژاکتی تنش کرد و از خونه بیرون زد..
میخواستی جلوش رو بگیری ولی.. قطعا اون غرور احمقانه که نصیب جفتتون شده بود ، اجازه ی پیش قدم شدن رو برای معذرت خواهی نمیداد..
حداقل الان نه!
.
.
روی تخت دراز کشیدی و سعی کردی به دعوا و حرفای زننده ای که بینتون رد و بدل شد ، فکر نکنی
نمیدونی چرا و چیشد که از یک بحث معمولی اینقدر فراتر رفته بودین ، به طوری که مطمئن بودی کل همسایه های واحد های مختلف آپارتمان ، صدای فریاد هاتون رو شنیده بودن
نفس عمیقی بیرون فرستادی و دستت رو روی پیشونیت کشیدی.
آروم پلکاتو روی هم گذاشتی که با صدای در دوباره اونا رو از هم فاصله دادی....
میدونستی هیون برگشته اما فعلا نمیخواستی هیچ چیزی بینتون رد و بدل بشه و امشب قرار بود فقط با سکوت بگذره..پس..
دوباره همینطور که دراز کشیده بودی...چشمات رو بستی
طولی نکشید که سنگینیی روی تخت حس کردی..حالا فهمیده بودی که کنارت دراز کشیده ولی تو همچنان پشتت بهش بود و چشمات رو بسته بودی
آروم آروم گرمایی دور شکمت احساس کردی...لرزی به جونت افتاد اما همچنان سعی میکردی کاری نکنی و یا واکنشی نشون ندی ، با اینکه به وضوح احساس نزدیک شدن آروم آروم بدنش رو به بدنت حس میکردی.
دستای مردونه و داغش آروم آروم به سمت لبه ی لباست رفت و کمی بالاش زد و دستش رو از زیر لباست روی کمر و شکمت کشید که از شدت دمای بالای دستش ، چشم های بسته ات رو فشار دادی و ناله ی ریزی از دهنت خارج کردی
هیون سرش رو دم گوشت آورد و پوزخندی صدا دار زد...
_ هوم...تظاهر کردنات روی من جواب نمیده..
نفس سختی کشیدی و حالا کاملاً بخاطر لمس هاش که بعضی وقتا هم به قسمت های خصوصی بدنت میرفت..تحریک شده بودی
سرش رو دم گوشت آورد ، لیسی به زیر گوشت زد که باعث شد بلرزی..
نمیفهمیدی چرا داره اینکارو میکنه..قصد داشت تورو دیوونه کنه یا چی ؟
فکر نمیکردی بعد از همچین دعوایی دوباره همچین رویی ازش رو بتونی ببینی
+ ه..هیون...
_ شیششش...حالا باید منو یک جور دیگه صدا کنی
صحنه ها و حرف هایی که تو و هیونجین همراه با هم به سمت صورت هم دیگه پرت کرده بودین ، فکر میکردی.
دعواتون سر چیز مسخره ای بود ، درواقع از یک چیز مسخره نشأت گرفته بود و بعد تبدیل شد به یک موضوع واقعاً بزرگ و جدی ، چیزی که خودتون هم بهش کلی شاخ و برگ اضافه کردین ، طوری که حالا هر دو راهتون وارون شده بود.
هیونجین بلافاصله بعد از اینکه از سر کلافگی و فریاد بلندت روی مبل نشستی ، ژاکتی تنش کرد و از خونه بیرون زد..
میخواستی جلوش رو بگیری ولی.. قطعا اون غرور احمقانه که نصیب جفتتون شده بود ، اجازه ی پیش قدم شدن رو برای معذرت خواهی نمیداد..
حداقل الان نه!
.
.
روی تخت دراز کشیدی و سعی کردی به دعوا و حرفای زننده ای که بینتون رد و بدل شد ، فکر نکنی
نمیدونی چرا و چیشد که از یک بحث معمولی اینقدر فراتر رفته بودین ، به طوری که مطمئن بودی کل همسایه های واحد های مختلف آپارتمان ، صدای فریاد هاتون رو شنیده بودن
نفس عمیقی بیرون فرستادی و دستت رو روی پیشونیت کشیدی.
آروم پلکاتو روی هم گذاشتی که با صدای در دوباره اونا رو از هم فاصله دادی....
میدونستی هیون برگشته اما فعلا نمیخواستی هیچ چیزی بینتون رد و بدل بشه و امشب قرار بود فقط با سکوت بگذره..پس..
دوباره همینطور که دراز کشیده بودی...چشمات رو بستی
طولی نکشید که سنگینیی روی تخت حس کردی..حالا فهمیده بودی که کنارت دراز کشیده ولی تو همچنان پشتت بهش بود و چشمات رو بسته بودی
آروم آروم گرمایی دور شکمت احساس کردی...لرزی به جونت افتاد اما همچنان سعی میکردی کاری نکنی و یا واکنشی نشون ندی ، با اینکه به وضوح احساس نزدیک شدن آروم آروم بدنش رو به بدنت حس میکردی.
دستای مردونه و داغش آروم آروم به سمت لبه ی لباست رفت و کمی بالاش زد و دستش رو از زیر لباست روی کمر و شکمت کشید که از شدت دمای بالای دستش ، چشم های بسته ات رو فشار دادی و ناله ی ریزی از دهنت خارج کردی
هیون سرش رو دم گوشت آورد و پوزخندی صدا دار زد...
_ هوم...تظاهر کردنات روی من جواب نمیده..
نفس سختی کشیدی و حالا کاملاً بخاطر لمس هاش که بعضی وقتا هم به قسمت های خصوصی بدنت میرفت..تحریک شده بودی
سرش رو دم گوشت آورد ، لیسی به زیر گوشت زد که باعث شد بلرزی..
نمیفهمیدی چرا داره اینکارو میکنه..قصد داشت تورو دیوونه کنه یا چی ؟
فکر نمیکردی بعد از همچین دعوایی دوباره همچین رویی ازش رو بتونی ببینی
+ ه..هیون...
_ شیششش...حالا باید منو یک جور دیگه صدا کنی
۶.۳k
۱۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.