عشق حقيقى (پارت ١)
سلام من اسمم ا.ت هست خيلى مهربون و خوشگلم مادر و پدرم مر*دن و من و تنهام و در سئول زندگى مى كنم يك خواهر هم دارم كه بزرگتر از منه و با يك مرد خوب ازدواج كرده و الان بچه هم داره اون در بوسان زندگى ميكنه با اينكه خواهريم ولى الان دو ساله كه باهم حرف نزديم
من توى يك رستوران كار مى كنم و گارسون اونجام صاحب اونجا يك زن هست كه قراره فردا پسرش بشه مالك اينجا
ا.ت ويو:خيلى خسته بودم و ناراحت چون بعضى از گارسون ها مى گفتن پسرش خيلى وح**شيه
اميدوارم دروغ باشه توى همين فكرا بودم كه اتوبوسم رسيد سوار شدم و بعد از دو ايستگاه به خونه رسيدم در خونه رو باز كردم لباسام رو درواردم و رفتم يه دوش گرفتم بعد اومدم و خوابيدم(فردا) پاشودم سريع لباسام رو پوشيدم يه تينت هم زدم بايكم ارا*يش ديگه بدو بدو رفتم رسيدم به ايستگاه اتوبوس سريع اتوبوسم رسيد توى اون دو ايستگاه كيكى كه توى كيفم بود رو خوردم بعد پياده شدم و رسيدم به رستوران داشتم ميرفتم كه لباسه گارسونيم رو بپوشم كه يك دفعه يكى برام زير پايى گرفت رو افتادم ولى نه روى زمين توى بغ*ل يه پسر افتادم پسر متعجب بهم نگا ميكرد منم همينطور بعد يك دفعه بلند شدم و از پسره معذرت خواهى كردم ولى چقدر پسره جذاب بود مالك اونجا كه زن بود رفت پشت ميكروفون و گفت:همه جمع بشيد مى خوام از الان پسرم رو مالك اينجا كنم همه جمع شديم پسره اومد و همه بهش تعظيم كرديم و بعد هم سلام كرديم من پسره رو ديدم و نهههه همونى بود كه توى بغلش افتادم اونم منو ديد و خيلى خجالت كشيدم و سريع به دستشويى پناه بردم اومدم بيرون و….
من توى يك رستوران كار مى كنم و گارسون اونجام صاحب اونجا يك زن هست كه قراره فردا پسرش بشه مالك اينجا
ا.ت ويو:خيلى خسته بودم و ناراحت چون بعضى از گارسون ها مى گفتن پسرش خيلى وح**شيه
اميدوارم دروغ باشه توى همين فكرا بودم كه اتوبوسم رسيد سوار شدم و بعد از دو ايستگاه به خونه رسيدم در خونه رو باز كردم لباسام رو درواردم و رفتم يه دوش گرفتم بعد اومدم و خوابيدم(فردا) پاشودم سريع لباسام رو پوشيدم يه تينت هم زدم بايكم ارا*يش ديگه بدو بدو رفتم رسيدم به ايستگاه اتوبوس سريع اتوبوسم رسيد توى اون دو ايستگاه كيكى كه توى كيفم بود رو خوردم بعد پياده شدم و رسيدم به رستوران داشتم ميرفتم كه لباسه گارسونيم رو بپوشم كه يك دفعه يكى برام زير پايى گرفت رو افتادم ولى نه روى زمين توى بغ*ل يه پسر افتادم پسر متعجب بهم نگا ميكرد منم همينطور بعد يك دفعه بلند شدم و از پسره معذرت خواهى كردم ولى چقدر پسره جذاب بود مالك اونجا كه زن بود رفت پشت ميكروفون و گفت:همه جمع بشيد مى خوام از الان پسرم رو مالك اينجا كنم همه جمع شديم پسره اومد و همه بهش تعظيم كرديم و بعد هم سلام كرديم من پسره رو ديدم و نهههه همونى بود كه توى بغلش افتادم اونم منو ديد و خيلى خجالت كشيدم و سريع به دستشويى پناه بردم اومدم بيرون و….
۵.۴k
۳۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.