نامه شماره 1(ولایتمان)
سلام عزیزترین بهانه بودن...
مدتهاست توی مجازی نبودم. تجویز مشاور بود دور شدن از خانه. مشاور هم میگفت جای خالی اویی که نیست، تویی که هستی را خواهد کشت.
اینها ساده اند که فکر میکنند من زنده ام بعد از تو.
رفته بودم ولایتمان. تنها با یک چمدان اندوه دوری. همه سراغت را میگرفتند...
و من خوشبخت ترین زن جهانم که سراغ تو را از من میگیرند... و بدبخت ترین وقتی حتی نمیدانم کجایی و چه میکنی...
به همه میگویم:
خوب است... میشناسیدش که... هیچوقت نیست.
سلام رساند. برسد می آید. رفته ماموریت...
مادرت از همه با من مهربانتر است. میگوید:
عروسم خسته است. بروید در تکاپوی ناهار باشید.
مادرجانت حالش خوب بود. من شش دانگ حواسم را داده بودم به او...
راستی ماجرای عجیبی است جدا شدنی که هیچکس از آن خبر ندارد جز دل تو و موهای سفید من...
از زیر آوار سوالات که خارج میشوم میروم توی اتاق نقلی ات...
همه جا بوی تو را دارد...
کنار پنجره مینشینم و بیرون را نگاه میکنم. هیاهوی آمدنم کمتر شده. گلدان کنار پنجره مرا میبرد به دوران عقد... هدیه من بود و تو چه ذوقی کرده بودی... برگهای خشکش را جدا کردم. کمی آب دادم. و گلبرگهایش را نوازش کردم. احساس میکنم حتی گلدانت هم مرا بخاطر نبودن تو ملامت میکند.
راستی عموجانت در بدو ورود مرا مورد عنایت قرار داد...
+ پس مجنونت کو؟ آنهمه عاشقم و بی او نمیتوانم همین بود؟ ما گفتیم زن بگیرد جلد خانه میشود...
و چقدر دلم سوخت... اما آنها که نمیدانند من قرار نبود قفس باشم. قرار بود بال باشم که شدم...
عزیزجان! اینجا در ولایت حال همه خوب است جز من...
که فکر تنهاییت دیوانه ام کرده...
و صدبار وسوسه شده ام عکس بگیرم از خاطرات مشترک توی اتاق خوابت اما هزار بار گفته ام بقیه را فریب میدهی... اما یادت نرفته که شما حالا دوتا غریبه هستید...
و هر هزاربارش درد مبهمی پیچیده توی قفسه سینه ام...
عزیزجان! دوری سخت است، دلتنگی سخت تر و عشق... و ما ادراک عشق...
دیگر باید بروم. مادرت صدا میزند مرا...
یادت باشد مهم نیست چه اتفاقی بیفتد... هر اتفاقی هم بیفتد تو نباید یادت برود که من دوستت دارم...
مدتهاست توی مجازی نبودم. تجویز مشاور بود دور شدن از خانه. مشاور هم میگفت جای خالی اویی که نیست، تویی که هستی را خواهد کشت.
اینها ساده اند که فکر میکنند من زنده ام بعد از تو.
رفته بودم ولایتمان. تنها با یک چمدان اندوه دوری. همه سراغت را میگرفتند...
و من خوشبخت ترین زن جهانم که سراغ تو را از من میگیرند... و بدبخت ترین وقتی حتی نمیدانم کجایی و چه میکنی...
به همه میگویم:
خوب است... میشناسیدش که... هیچوقت نیست.
سلام رساند. برسد می آید. رفته ماموریت...
مادرت از همه با من مهربانتر است. میگوید:
عروسم خسته است. بروید در تکاپوی ناهار باشید.
مادرجانت حالش خوب بود. من شش دانگ حواسم را داده بودم به او...
راستی ماجرای عجیبی است جدا شدنی که هیچکس از آن خبر ندارد جز دل تو و موهای سفید من...
از زیر آوار سوالات که خارج میشوم میروم توی اتاق نقلی ات...
همه جا بوی تو را دارد...
کنار پنجره مینشینم و بیرون را نگاه میکنم. هیاهوی آمدنم کمتر شده. گلدان کنار پنجره مرا میبرد به دوران عقد... هدیه من بود و تو چه ذوقی کرده بودی... برگهای خشکش را جدا کردم. کمی آب دادم. و گلبرگهایش را نوازش کردم. احساس میکنم حتی گلدانت هم مرا بخاطر نبودن تو ملامت میکند.
راستی عموجانت در بدو ورود مرا مورد عنایت قرار داد...
+ پس مجنونت کو؟ آنهمه عاشقم و بی او نمیتوانم همین بود؟ ما گفتیم زن بگیرد جلد خانه میشود...
و چقدر دلم سوخت... اما آنها که نمیدانند من قرار نبود قفس باشم. قرار بود بال باشم که شدم...
عزیزجان! اینجا در ولایت حال همه خوب است جز من...
که فکر تنهاییت دیوانه ام کرده...
و صدبار وسوسه شده ام عکس بگیرم از خاطرات مشترک توی اتاق خوابت اما هزار بار گفته ام بقیه را فریب میدهی... اما یادت نرفته که شما حالا دوتا غریبه هستید...
و هر هزاربارش درد مبهمی پیچیده توی قفسه سینه ام...
عزیزجان! دوری سخت است، دلتنگی سخت تر و عشق... و ما ادراک عشق...
دیگر باید بروم. مادرت صدا میزند مرا...
یادت باشد مهم نیست چه اتفاقی بیفتد... هر اتفاقی هم بیفتد تو نباید یادت برود که من دوستت دارم...
۱۱.۳k
۰۷ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.