دزیره ویکوک
_ اون روز تهیونگ تمین رو میفرسته تا سویون رو پیش پزشک
ببره تا جواب آزمایش های هر سه تاشون رو چک کنه. پلیس
فهمیده که موقع رفتن تمین راننده بوده اما موقع برگشت،
سویون پشت فرمون نشسته که توی راه ماشین منحرف میشه
و با یه کامیون تصادف میکنه.
وقتی پزشکی قانونی پرونده ی فوتشون رو بهمون داد، متوجه
شدیم سویون مبتال به اچ آی وی بوده... و این و اون روز فهمیده... درواقع کار سویون خودکشی بوده... برای اینکه
نمیخواسته آچا و تهیونگ هم مبتال شن...
ضربان قلبش به شدت باال رفته بود، نمیتونست چیزهایی که
شنیده رو باور کنه. خواهر عزیزش خودکشی کرده بود؟
و چیزی که بدترش میکرد مرگ انسان بیگناهی بود که تنها
دارایی برادرش کوچیکش بود و حاال جیمین هم باید باقی
عمرش رو بدون هیچ پشتوانه ای زندگی میکرد. به سختی
نفس میکشید، در حالی که اشک تا پشت پرده ی پلک هاش
اومده بود از ماشین پیاده شد و بدون اهمیت دادن به خیس
شدن زیر بارون، سمت قبر خواهرش قدم برداشت. به سختی
پاهاش رو حرکت میداد، قلبش درد گرفته بود از بی رحمی
کسی که تمام این هجده سال میپرستید، قلبش به درد
میومد...
جیمین که بغضش گرفته بود، شیشه ی ماشین رو پایین داد و
به جونگکوک خیره شد. فندکش رو برداشت و سیگاری رو
روشن کرد، برای اون درد کشیدن جونگکوک تنها یادآور خاطرات گذشته اش بود، پدری که به خاطر مصرف بیش از حد
مواد، همسرش رو کشت و بچه های کوچیکش رو تنها گذاشت.
درد برای جیمین که هیچ کسی رو نداشت آشنا ترین فرد
زندگیش بود ...
آروم جلوی سنگ قبر خواهرش زانو زد و به اسمش خیره شد.
اولین قطره ی اشک از چشمش چکید، روی زمین نشست و با
چشمهای تار به زمین زل زد. آهی کشید و با بغض گفت:
_ فکر میکردم خدا دوستت نداشته که رفتی... ولی حاال میبینم
تو بودی که خدا رو دوست نداشتی... چون بهت بد کرده بود...
ولی سویونا... تو به ما ها بد کردی... من... خیلی دوستت
داشتم... ولی تو فقط یه آدم خودخواه بودی... نوزاد بیگناهت و
ول کردی، شوهرت و ول کردی... برای این؟
گریه اش رو آزاد کرد و با عجز به سنگ خیره شد:
_ مگه به من قول ندادی حامله نشی؟... پس چرا سر قولت
نموندی؟... اگه حامله نمیشدی من داشتمت سویونا... من نونام
و داشتم...
_ چرا نفهمیدی سویونا... خدا بعضی وقتا جلوت سنگ میندازه
تا ازش رد شی و بفهمی خوشبختی با جنگیدن به دست میاد...
ولی تو االن زیر همون سنگ خوابیدی...
چند دقیقه ای در سکوت اشک ریخت و به سنگ قبر خواهرش
خیره شد. با نشستن دست جیمین روی شونه اش نگاهش رو
از سنگ گرفت، دستش رو به زیر پلکش کشید و سعی کرد
گریه اش رو پنهان کنه.
_ بریم برسونمت... سرما میخوری.
آروم بلند شد و بدون اینکه نگاهی بهش بندازه به سمت ماشین
ببره تا جواب آزمایش های هر سه تاشون رو چک کنه. پلیس
فهمیده که موقع رفتن تمین راننده بوده اما موقع برگشت،
سویون پشت فرمون نشسته که توی راه ماشین منحرف میشه
و با یه کامیون تصادف میکنه.
وقتی پزشکی قانونی پرونده ی فوتشون رو بهمون داد، متوجه
شدیم سویون مبتال به اچ آی وی بوده... و این و اون روز فهمیده... درواقع کار سویون خودکشی بوده... برای اینکه
نمیخواسته آچا و تهیونگ هم مبتال شن...
ضربان قلبش به شدت باال رفته بود، نمیتونست چیزهایی که
شنیده رو باور کنه. خواهر عزیزش خودکشی کرده بود؟
و چیزی که بدترش میکرد مرگ انسان بیگناهی بود که تنها
دارایی برادرش کوچیکش بود و حاال جیمین هم باید باقی
عمرش رو بدون هیچ پشتوانه ای زندگی میکرد. به سختی
نفس میکشید، در حالی که اشک تا پشت پرده ی پلک هاش
اومده بود از ماشین پیاده شد و بدون اهمیت دادن به خیس
شدن زیر بارون، سمت قبر خواهرش قدم برداشت. به سختی
پاهاش رو حرکت میداد، قلبش درد گرفته بود از بی رحمی
کسی که تمام این هجده سال میپرستید، قلبش به درد
میومد...
جیمین که بغضش گرفته بود، شیشه ی ماشین رو پایین داد و
به جونگکوک خیره شد. فندکش رو برداشت و سیگاری رو
روشن کرد، برای اون درد کشیدن جونگکوک تنها یادآور خاطرات گذشته اش بود، پدری که به خاطر مصرف بیش از حد
مواد، همسرش رو کشت و بچه های کوچیکش رو تنها گذاشت.
درد برای جیمین که هیچ کسی رو نداشت آشنا ترین فرد
زندگیش بود ...
آروم جلوی سنگ قبر خواهرش زانو زد و به اسمش خیره شد.
اولین قطره ی اشک از چشمش چکید، روی زمین نشست و با
چشمهای تار به زمین زل زد. آهی کشید و با بغض گفت:
_ فکر میکردم خدا دوستت نداشته که رفتی... ولی حاال میبینم
تو بودی که خدا رو دوست نداشتی... چون بهت بد کرده بود...
ولی سویونا... تو به ما ها بد کردی... من... خیلی دوستت
داشتم... ولی تو فقط یه آدم خودخواه بودی... نوزاد بیگناهت و
ول کردی، شوهرت و ول کردی... برای این؟
گریه اش رو آزاد کرد و با عجز به سنگ خیره شد:
_ مگه به من قول ندادی حامله نشی؟... پس چرا سر قولت
نموندی؟... اگه حامله نمیشدی من داشتمت سویونا... من نونام
و داشتم...
_ چرا نفهمیدی سویونا... خدا بعضی وقتا جلوت سنگ میندازه
تا ازش رد شی و بفهمی خوشبختی با جنگیدن به دست میاد...
ولی تو االن زیر همون سنگ خوابیدی...
چند دقیقه ای در سکوت اشک ریخت و به سنگ قبر خواهرش
خیره شد. با نشستن دست جیمین روی شونه اش نگاهش رو
از سنگ گرفت، دستش رو به زیر پلکش کشید و سعی کرد
گریه اش رو پنهان کنه.
_ بریم برسونمت... سرما میخوری.
آروم بلند شد و بدون اینکه نگاهی بهش بندازه به سمت ماشین
۳.۴k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.