فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت29
از زبان کائده]
_نمیخواممم... من بابایی میخوام!!
مامانی دست به سینه وایساد ـو گفت: ولی کائده چان، عزیزم بابایی رفته مسافرت نمیتونیم مجبورش کنیم برگرده.
دستامو مشت کردم ـو بالا اوردم ـو با گریه گفتم: کائده چان بابا ـو داداشی ـو میخواد!!!
مامانی بلندم کرد ـو تو بغلش گذاست ـو گفت: اروم باش عزیزم بابایی برمیگرده!
احتمالا... احتمالا گوشی ـشون خاموش شده ـو... و نمیتونه جواب بده، مطمئنم کلی بهشون خوش گذشته.
به مامان نگاه کردم ـو گفتم: پس من میخوام برم پیش ـه بابایی!
مامانی با تعجب گفت: چی؟؟ کائده چان داری مامانی ـو اذیت میکنی!
با صدای بلند گفتم: من دیگه مامانی ـو دوست ندارم، من امشب از خونه فرار میکنم!
مامانی با عجله گفت: دوباره؟؟!
با گریه گفتم: منو بزار زمین!!
مامانی اروم منو رو زمین گذاشت ـو گفت: کائده چان الان میرم بستی میخرم فقط اروم باش.
با حرف ـه مامان گریه کردن ـو فراموش کردم ـو با خوشحالی گفتم: بستنی توت فرنگی!!!
طرف ـه دیگر داستان}
از زبان چویا]
دستمو سمت ـه چرخ ـو فلک دراز کردم ـو گفتم: یادته موقعی که تصادف کرده بودم باهم سوار ـه اینا میشدیم؟
لبخندی زد ـو گفت: اره یادمه، چقدرم اون موقع ازم خوشت میومد!
با خجالت مشتی به بازوش زدم ـو گفتم: هوی خفه خون بگیر اصلا ـم ازت خوشم نمیومد داشتم دلتو خوش میکردم.
سمت ـه چرخ ـو فلک رفت ـو زیر لب گفت: اره جون ـه خودت.
یه پس گردنی بهش زدم ـو گفتم: فک نکن نمیشنوم.
دستشو پشت ـه گردنش گذاشت ـو با حرص گفت: حالا چرا میزنی؟
بدون ـه توجه به حرفش گفتم: نظرت چیه باهم سوار ـه ترن هوایی بشیم؟ چند سال ـه که سوار نشدم!
دستشو پایین اورد ـو گفت: فکر ـه خوبی ـه.
لبخندی زدم ـو سمت ـه ترن رفتم ـو جلوی بلیط فروشی وایسادم ـو گفتم: کیف ـه پولم همرام نیست.
با تعجب گفت: یعنی میگی من باید پولشو بدم؟
اخمی کردم ـو گفتم: دفعه ی قبل وقتی سوار ـه چرخ ـو فلک میشدیم پولشو من دادم.
پوف ـه کلافه ای کشید ـو رفت دوتا بلیط گرفت ـو اومد.
سوار ـه ترن شدم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
دازای کنارم نشست ـو گفت: نمیترسی که؟
لبخند ـه غرور امیزی زدم ـو گفتم: هه، من ـو ترس؟...
با جدی ـت بهش نگاه کردم ـو گفتم: مگه تو خواب ببینی!
لبخندی زد ـو گفت: برای یه بارم که شده غرور ـتو کنار بذار.
خواستم چیزی بگم ولی با حرکت کردن ترن حرفمو خوردم.
صاف سرجام وایسادم ـو سفت از میله گرفتن. از موقعی که سوار ترن شدم 4 سال میگذره.
وقتی ترن شدت گرفت جیغ زدن مردم هم شروع شد.
چشمامو رو هم فشار دادم ـو کلی فحش نثار ـه خودم کردم که چرا همچین پیشنهادی ـرو دادم.
لطفا وایسا!
با حس ـه یه دست روی دستم چشم ـمو باز کردم ـو با دیدن ـه دست دازای سرخ شدم.
بهش نگاه کردم که لبخند ـه دندون نمایی زد ـو گفت: نگران نباش خوش میگذره.
دستمو از تو دستش عقب کشیدم ـو سرمو پایین انداختم.
امیدوارم زودتر تموم شه!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا_میوچان
#کائده_چان_سگ_های_ولگرد_بانگو_فن_فیک
#پارت29
از زبان کائده]
_نمیخواممم... من بابایی میخوام!!
مامانی دست به سینه وایساد ـو گفت: ولی کائده چان، عزیزم بابایی رفته مسافرت نمیتونیم مجبورش کنیم برگرده.
دستامو مشت کردم ـو بالا اوردم ـو با گریه گفتم: کائده چان بابا ـو داداشی ـو میخواد!!!
مامانی بلندم کرد ـو تو بغلش گذاست ـو گفت: اروم باش عزیزم بابایی برمیگرده!
احتمالا... احتمالا گوشی ـشون خاموش شده ـو... و نمیتونه جواب بده، مطمئنم کلی بهشون خوش گذشته.
به مامان نگاه کردم ـو گفتم: پس من میخوام برم پیش ـه بابایی!
مامانی با تعجب گفت: چی؟؟ کائده چان داری مامانی ـو اذیت میکنی!
با صدای بلند گفتم: من دیگه مامانی ـو دوست ندارم، من امشب از خونه فرار میکنم!
مامانی با عجله گفت: دوباره؟؟!
با گریه گفتم: منو بزار زمین!!
مامانی اروم منو رو زمین گذاشت ـو گفت: کائده چان الان میرم بستی میخرم فقط اروم باش.
با حرف ـه مامان گریه کردن ـو فراموش کردم ـو با خوشحالی گفتم: بستنی توت فرنگی!!!
طرف ـه دیگر داستان}
از زبان چویا]
دستمو سمت ـه چرخ ـو فلک دراز کردم ـو گفتم: یادته موقعی که تصادف کرده بودم باهم سوار ـه اینا میشدیم؟
لبخندی زد ـو گفت: اره یادمه، چقدرم اون موقع ازم خوشت میومد!
با خجالت مشتی به بازوش زدم ـو گفتم: هوی خفه خون بگیر اصلا ـم ازت خوشم نمیومد داشتم دلتو خوش میکردم.
سمت ـه چرخ ـو فلک رفت ـو زیر لب گفت: اره جون ـه خودت.
یه پس گردنی بهش زدم ـو گفتم: فک نکن نمیشنوم.
دستشو پشت ـه گردنش گذاشت ـو با حرص گفت: حالا چرا میزنی؟
بدون ـه توجه به حرفش گفتم: نظرت چیه باهم سوار ـه ترن هوایی بشیم؟ چند سال ـه که سوار نشدم!
دستشو پایین اورد ـو گفت: فکر ـه خوبی ـه.
لبخندی زدم ـو سمت ـه ترن رفتم ـو جلوی بلیط فروشی وایسادم ـو گفتم: کیف ـه پولم همرام نیست.
با تعجب گفت: یعنی میگی من باید پولشو بدم؟
اخمی کردم ـو گفتم: دفعه ی قبل وقتی سوار ـه چرخ ـو فلک میشدیم پولشو من دادم.
پوف ـه کلافه ای کشید ـو رفت دوتا بلیط گرفت ـو اومد.
سوار ـه ترن شدم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
دازای کنارم نشست ـو گفت: نمیترسی که؟
لبخند ـه غرور امیزی زدم ـو گفتم: هه، من ـو ترس؟...
با جدی ـت بهش نگاه کردم ـو گفتم: مگه تو خواب ببینی!
لبخندی زد ـو گفت: برای یه بارم که شده غرور ـتو کنار بذار.
خواستم چیزی بگم ولی با حرکت کردن ترن حرفمو خوردم.
صاف سرجام وایسادم ـو سفت از میله گرفتن. از موقعی که سوار ترن شدم 4 سال میگذره.
وقتی ترن شدت گرفت جیغ زدن مردم هم شروع شد.
چشمامو رو هم فشار دادم ـو کلی فحش نثار ـه خودم کردم که چرا همچین پیشنهادی ـرو دادم.
لطفا وایسا!
با حس ـه یه دست روی دستم چشم ـمو باز کردم ـو با دیدن ـه دست دازای سرخ شدم.
بهش نگاه کردم که لبخند ـه دندون نمایی زد ـو گفت: نگران نباش خوش میگذره.
دستمو از تو دستش عقب کشیدم ـو سرمو پایین انداختم.
امیدوارم زودتر تموم شه!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا_میوچان
#کائده_چان_سگ_های_ولگرد_بانگو_فن_فیک
۵.۷k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.