رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت۷۹
کایان سکوت کرده و نتوانست چیزی بگوید تنها نگاه مظلومش را به چهره سوگل دوخته و سپس سرش را پایین انداخت.
مغز سوگل درحال انفجار بود شاید در این مهمانی تنها کسی که میخواست با او برقصد کایان بود اما با این کارش کایان را بدجور ناراحت کرد.
خود نیز از گفته خود پشیمان شده و اخمهایش درهم فرو رفتند، در دل نالید:
- بابا! مگه این بنده خدا چیکارت کرده که انقدر باهاش پدر کشتگی داری؟
دوباره به کایان نگاه کرد که اینبار به سمت راستش برگشته و قیافه خندان و بشاش فاتح را مینگریست.
سوگل دستش را مشت کرده و دیگر نتوانست قیافه مظلوم و آرام کایان را ببیند، به سمت میز برگشته و بیحرف روی صندلی نشست.
کایان نیز پشیمان از این اتفاق قدم به سمت در برداشته و به سرعت از در عمارت خارج شد.
هوای حیاط کاملا گرم بود پس کتش را از تنش بیرون آورد و نفس عمیقی کشید، نگاهی به آسمان کرده و گفت:
- Bu konakta bana sadece Sugol iyi davrandı ama o da kötü oldu!
<<توی این عمارت فقط سوگل باهام خوب بود که اون هم بد شد!>>
این را گفته و سمت راستش پدرش قدیر را دید که درحال کشیدن سیگار بود، از زمانی که به یاد داشت هیچ خجالت و کار قایمکی با قدیر نداشت پس به سمتش رفته و با یاد فاتح با آن خنده کریحاش گفت:
- Baba, bana bir sigara ver!
<<بابا یه نخ سیگار هم به من بده!>>
قدیر با تردید نگاهش کرده و محکم و جدی گفت:
- Üzgünüm beyler, sadece sigara içelim
<<کایان میزنمتها، همینم مونده سیگار بکشی.>>
کایان درحالی که با خود میاندیشید زیر لب طوری که پدرش نشنود زمزمه کرد:
- من خیلی وقتها میکشم، یه نخ که چیزی نیست.
سپس با اخم رو به قدیر گفت:
- بده!
قدیرلبهایش را جمع کرده و دستش را از جیب بیرون کشید و گفت:
- برو بچه!
کایان دستش را دراز کرده و سیگار نصفه و روشن را از دهان قدیر بیرون کشیده و مابین لبانش گذاشت، با این که با اخم غلیظ قدیر رو به رو شد اما به روی خود نیاورده و پس از پک عمیق دودش را بیرون فوت کرد و از فرط بدشانسی عمه خانوم را دید که از پنجره او را مینگرد.
کایان سکوت کرده و نتوانست چیزی بگوید تنها نگاه مظلومش را به چهره سوگل دوخته و سپس سرش را پایین انداخت.
مغز سوگل درحال انفجار بود شاید در این مهمانی تنها کسی که میخواست با او برقصد کایان بود اما با این کارش کایان را بدجور ناراحت کرد.
خود نیز از گفته خود پشیمان شده و اخمهایش درهم فرو رفتند، در دل نالید:
- بابا! مگه این بنده خدا چیکارت کرده که انقدر باهاش پدر کشتگی داری؟
دوباره به کایان نگاه کرد که اینبار به سمت راستش برگشته و قیافه خندان و بشاش فاتح را مینگریست.
سوگل دستش را مشت کرده و دیگر نتوانست قیافه مظلوم و آرام کایان را ببیند، به سمت میز برگشته و بیحرف روی صندلی نشست.
کایان نیز پشیمان از این اتفاق قدم به سمت در برداشته و به سرعت از در عمارت خارج شد.
هوای حیاط کاملا گرم بود پس کتش را از تنش بیرون آورد و نفس عمیقی کشید، نگاهی به آسمان کرده و گفت:
- Bu konakta bana sadece Sugol iyi davrandı ama o da kötü oldu!
<<توی این عمارت فقط سوگل باهام خوب بود که اون هم بد شد!>>
این را گفته و سمت راستش پدرش قدیر را دید که درحال کشیدن سیگار بود، از زمانی که به یاد داشت هیچ خجالت و کار قایمکی با قدیر نداشت پس به سمتش رفته و با یاد فاتح با آن خنده کریحاش گفت:
- Baba, bana bir sigara ver!
<<بابا یه نخ سیگار هم به من بده!>>
قدیر با تردید نگاهش کرده و محکم و جدی گفت:
- Üzgünüm beyler, sadece sigara içelim
<<کایان میزنمتها، همینم مونده سیگار بکشی.>>
کایان درحالی که با خود میاندیشید زیر لب طوری که پدرش نشنود زمزمه کرد:
- من خیلی وقتها میکشم، یه نخ که چیزی نیست.
سپس با اخم رو به قدیر گفت:
- بده!
قدیرلبهایش را جمع کرده و دستش را از جیب بیرون کشید و گفت:
- برو بچه!
کایان دستش را دراز کرده و سیگار نصفه و روشن را از دهان قدیر بیرون کشیده و مابین لبانش گذاشت، با این که با اخم غلیظ قدیر رو به رو شد اما به روی خود نیاورده و پس از پک عمیق دودش را بیرون فوت کرد و از فرط بدشانسی عمه خانوم را دید که از پنجره او را مینگرد.
۹۵۸
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.