پارت دوم دوپارتی؟
پارت دوم دوپارتی؟
p²:
کوک کمی نزدیک میشه و نفسش رو روی صورت ا.ت میریزه: دستت رو ماشهس پس بزن و نترس!!! ولی خب....چقد خوبه که داریم اینقد متمدنانه برای باز دوم ازت جدا میشم..زیر همون پلی که دفعه اول هم رو دیدیم! وای! یادم نمیره اون روز رو ولی سعی میکنم فراموش کنم..حتی سعی میکنم بعد از. این ملاقات ناگهانی همه چیو فراموش کنم، مخصوصا این لباس خردلی رنگی که الان پوشیدی و اینکه چقد بهت میاد رو قطعا میخوام فراموش کنم..اون گردنبند پاسور توی گردنت رو به قطع یقین فراموش خواهم کرد...فکر کردم ساعت ۱۲:۶۱ شی تا ۳۵ ام مرداد ماه...زمانی که برف قرمز رنگ وسط زمستون بباره ؛اره اره اون موقع کاملا قراره همه چی رو درموردت فراموش کنم.. مخصوصا آهنگ های مورد علاقت رو...و اون دفترچه کوچولویی که برام نوشته بودی و اون دفترچه اصلا الان همراه من توی جیب من نیست میدونی که من خیلی خوب فراموش میکنم..مخصوصا آشپزی های فوقالعادهت رو و همراهی کردن و خوندنت با آهنگ که بعدش باهم میخندیدیم! اره اره همونطور که گفتم قراره به زودی فراموشت کنم و خب احساس میکنم تو توی فراموش کردن موفق تر هستی ولی خب نمیشه مقایسه کرد..امیدوارم پیش شخص بعدی خوشحال باشی و اون شخص واقعا دوستت داشته باشه...مثل من که دوستت دارم...یعنی...مثل من که دوستت داشتم..اره خب زندگی میگذره..سعی کن دستات رو دور بازو هاش حلقه کنی و بهش بگی که دوسش داری...البته...اینکارها برای من بودن ولی خب چیکار میشه کرد وقتی تو برای من نیستی!؟ پس..برو به زندگیت ادامه بده و همیشه خوشحال باش.. امیدوارم بازم ببینمت..البته توی موفقیت های بیشتر! بیشتر از این وقتت رو نمیگیرم...فکر کنم تا الان رسیده...اره اره داره برات بوق میزنه...نزار خیلی منتظر بمونه...مثل من..حالا هرچی..میتونی بری! و از اینکه باهام حتی یک کلمه حرف نزدی یکم ناراحت شدم ولی خب اختیارت دست خودته دیگه نمیشه که اجبار کرد...برای موندنت و گوش کردن به حرف های بی انتهای من اصرار نمیکنم..برو برو... نمیگم خداحافظ..چون شاید دیدمت.. اگه بگم خداحافظ یعنی همه چی تموم شده؟ خب باشه بعدا میبینمت بانوی جوان..دیگه وقتت رو نمیگیرم....مراقب خودت باش دخترم! یعنی..خانم یانگ...
ا.ت با لبخند سردش از کنار جسم خسته جونگ کوک عبور کرد و سوار ماشین شد..
چشم های جونگ کوک سوار شدن ا.ت به ماشین رو دنبال کردن و شاهد بوسه هاش با مرد دیگه ایی بود!
جونگکوک دستاش رو توی جیبش فرو کرد و دفترچه کوچولو رو لمس کرد: چیکار کنم پرنسس؟ مال من نبودی! هرچند...همیشه تو ذهنم بودی!
و پاهای جونگ کوک راه سردی رو ادامه داد که میدونست بی معنی بود!
خبخبخب بلوبریام یه لایک و کامنت کوچولو میتونه خیلی خوشحالم کنه:)))
p²:
کوک کمی نزدیک میشه و نفسش رو روی صورت ا.ت میریزه: دستت رو ماشهس پس بزن و نترس!!! ولی خب....چقد خوبه که داریم اینقد متمدنانه برای باز دوم ازت جدا میشم..زیر همون پلی که دفعه اول هم رو دیدیم! وای! یادم نمیره اون روز رو ولی سعی میکنم فراموش کنم..حتی سعی میکنم بعد از. این ملاقات ناگهانی همه چیو فراموش کنم، مخصوصا این لباس خردلی رنگی که الان پوشیدی و اینکه چقد بهت میاد رو قطعا میخوام فراموش کنم..اون گردنبند پاسور توی گردنت رو به قطع یقین فراموش خواهم کرد...فکر کردم ساعت ۱۲:۶۱ شی تا ۳۵ ام مرداد ماه...زمانی که برف قرمز رنگ وسط زمستون بباره ؛اره اره اون موقع کاملا قراره همه چی رو درموردت فراموش کنم.. مخصوصا آهنگ های مورد علاقت رو...و اون دفترچه کوچولویی که برام نوشته بودی و اون دفترچه اصلا الان همراه من توی جیب من نیست میدونی که من خیلی خوب فراموش میکنم..مخصوصا آشپزی های فوقالعادهت رو و همراهی کردن و خوندنت با آهنگ که بعدش باهم میخندیدیم! اره اره همونطور که گفتم قراره به زودی فراموشت کنم و خب احساس میکنم تو توی فراموش کردن موفق تر هستی ولی خب نمیشه مقایسه کرد..امیدوارم پیش شخص بعدی خوشحال باشی و اون شخص واقعا دوستت داشته باشه...مثل من که دوستت دارم...یعنی...مثل من که دوستت داشتم..اره خب زندگی میگذره..سعی کن دستات رو دور بازو هاش حلقه کنی و بهش بگی که دوسش داری...البته...اینکارها برای من بودن ولی خب چیکار میشه کرد وقتی تو برای من نیستی!؟ پس..برو به زندگیت ادامه بده و همیشه خوشحال باش.. امیدوارم بازم ببینمت..البته توی موفقیت های بیشتر! بیشتر از این وقتت رو نمیگیرم...فکر کنم تا الان رسیده...اره اره داره برات بوق میزنه...نزار خیلی منتظر بمونه...مثل من..حالا هرچی..میتونی بری! و از اینکه باهام حتی یک کلمه حرف نزدی یکم ناراحت شدم ولی خب اختیارت دست خودته دیگه نمیشه که اجبار کرد...برای موندنت و گوش کردن به حرف های بی انتهای من اصرار نمیکنم..برو برو... نمیگم خداحافظ..چون شاید دیدمت.. اگه بگم خداحافظ یعنی همه چی تموم شده؟ خب باشه بعدا میبینمت بانوی جوان..دیگه وقتت رو نمیگیرم....مراقب خودت باش دخترم! یعنی..خانم یانگ...
ا.ت با لبخند سردش از کنار جسم خسته جونگ کوک عبور کرد و سوار ماشین شد..
چشم های جونگ کوک سوار شدن ا.ت به ماشین رو دنبال کردن و شاهد بوسه هاش با مرد دیگه ایی بود!
جونگکوک دستاش رو توی جیبش فرو کرد و دفترچه کوچولو رو لمس کرد: چیکار کنم پرنسس؟ مال من نبودی! هرچند...همیشه تو ذهنم بودی!
و پاهای جونگ کوک راه سردی رو ادامه داد که میدونست بی معنی بود!
خبخبخب بلوبریام یه لایک و کامنت کوچولو میتونه خیلی خوشحالم کنه:)))
۳۱.۵k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.