ماشین رو روشن کرد و شروع به حرکت کرد..
ماشین رو روشن کرد و شروع به حرکت کرد..
تو راه شک داشت که بره خونه یا نه...ولی انگار ماشین از کنترلش خارج شده بود و اون رو سمت خونه برده بود...
از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونه..
کلید انداخت و در ورودی رو باز کرد..چراغا خاموش بودن یعنی کوک خوابیده یا...رفته؟!
با فکر اینکه رفته تو یه لحظه بهم ریخت..سریع کفش هاش رو در آورد و رفت داخل خونه...نگاهی به اطراف خونه کرد کوک نبود...
رفت سمت اتاق کوک...با دیدنش نفسشو سنگین بیرون داد و دست و پاشو شل کرد...
هنوز مست بود ولی نه زیاد...
پیرهنش رو در آورد و با بالا تنه لخ.ت رفت پشت کوک و دراز کشید و اون رو تو بغ.لش کشید...
کوک با حس اینکه تهیونگ پیششه چشماشو باز کرد ولی حرکتی نکرد...
از یه طرف نمیخواست انقد زود خامش شه
از یه طرفم دلش براش تنگ شده بود
پس همینطور که تهیونگ فکر میکرد کوک بیدار نیست و اومدنشو نمیفهمه و در کنارش یکم حس دلتنگیش رفع میشد خوب بود...
چشماش رو بست و خوابید...
.....................
(صبح ساعت ۱۰ ویو تهیونگ)
با سردرد از خواب بیدار شد...جونگ کوک هنوز پیشش خواب بود...
چیز زیادی از دیشبش یادش نمیومد..
یکم چشماشو و مالید و جوری که کوک از خواب بیدار نشه از رو تخت بلند شد..
رفت سمت سرویس و کارای لازم رو کرد..
بعد چند مین که به خودش اومد تازه اتفاقا کامل یادش اومد...
هوفی کشید و رفت سمت آشپز خونه تا برای خودش یه لیوان چای بریزه...
«بدون من راحته...نمیخواد با یه قاتل تو رابطه با..عیشش»
با حس سوختگی رو پوست دستش فهمید آب جوش داره از لیوانش سر میره..
سریع چایی رو گذاشت کنار و دستشو برد زیر آب سرد..
از سوزشش چشماشو رو هم فشار میداد...
تو راه شک داشت که بره خونه یا نه...ولی انگار ماشین از کنترلش خارج شده بود و اون رو سمت خونه برده بود...
از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونه..
کلید انداخت و در ورودی رو باز کرد..چراغا خاموش بودن یعنی کوک خوابیده یا...رفته؟!
با فکر اینکه رفته تو یه لحظه بهم ریخت..سریع کفش هاش رو در آورد و رفت داخل خونه...نگاهی به اطراف خونه کرد کوک نبود...
رفت سمت اتاق کوک...با دیدنش نفسشو سنگین بیرون داد و دست و پاشو شل کرد...
هنوز مست بود ولی نه زیاد...
پیرهنش رو در آورد و با بالا تنه لخ.ت رفت پشت کوک و دراز کشید و اون رو تو بغ.لش کشید...
کوک با حس اینکه تهیونگ پیششه چشماشو باز کرد ولی حرکتی نکرد...
از یه طرف نمیخواست انقد زود خامش شه
از یه طرفم دلش براش تنگ شده بود
پس همینطور که تهیونگ فکر میکرد کوک بیدار نیست و اومدنشو نمیفهمه و در کنارش یکم حس دلتنگیش رفع میشد خوب بود...
چشماش رو بست و خوابید...
.....................
(صبح ساعت ۱۰ ویو تهیونگ)
با سردرد از خواب بیدار شد...جونگ کوک هنوز پیشش خواب بود...
چیز زیادی از دیشبش یادش نمیومد..
یکم چشماشو و مالید و جوری که کوک از خواب بیدار نشه از رو تخت بلند شد..
رفت سمت سرویس و کارای لازم رو کرد..
بعد چند مین که به خودش اومد تازه اتفاقا کامل یادش اومد...
هوفی کشید و رفت سمت آشپز خونه تا برای خودش یه لیوان چای بریزه...
«بدون من راحته...نمیخواد با یه قاتل تو رابطه با..عیشش»
با حس سوختگی رو پوست دستش فهمید آب جوش داره از لیوانش سر میره..
سریع چایی رو گذاشت کنار و دستشو برد زیر آب سرد..
از سوزشش چشماشو رو هم فشار میداد...
۱.۸k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.