royal blood part 3
ا/ت ویو:
اوه اوه نه...بابام اینجا چیکار میکنه؟
:ا/ت؟؟؟میتونم بپرسم داری چه غلطی..اوه شاهزاده ببخشید متوجه حضورتون نشدم..*تعظیم میکنه
_مشکلی نیست...این دختر کوچولو بچه ی شماست؟؟
:بله...من معذرت میخوام نباید میوردمش توی قصر..هر تنبیهی که بگید با کمال میل میپذیرم
_مشکلی نیست ولی دیگه نیاریدش...من نمیخوام حالم خوب شه و نمیخوامم کسی برای خوب شدن حالم تلاش کنه
:چشم سرورم
+نچ نچ نچ پسره مغرور بی...ببخشید شاهزاده
(چرا همش یادم میره این پادشاه ایندسس؟؟)
_بهتره تلاش کنی درست حرف بزنی
_من میرم توی اتاقم بهتره کسی مزاحمم نشه
~چند هفته بعد~
تهیونگ ویو:
جالبه
با اینکه فقط یه روز دیدمش ولی بازم میخوام که بیاد اینجا این عجیبه نه؟
میتونم استخدامش کنم!
اره فکر خوبیه!
_جناب کیم؟؟
:*تعظیم بله سرورم؟
_میخواستم بگم از فردا دخترتون باید بیان سر کار
:ک..کار؟ولی اون..مدرسه میره...
_این مشکل من نیست از فردا خدمتکار شخصیه من میشه همین !
:چ..چشم...
تهیونگ ویو:
چند وقتیه به خواهرم سر نزدم...تا وقتیم اون عوضی زندس نمیتونم از زندان بیارمش بیرون...
امیدوارم منو ببخشه...
رفتم توی زندان پیش خواهرم کلارا
دستور دادم در زندان کلارا رو باز کنن و رفتم تو
_هنوز نمیخوای باهام حرف بزنی داداشی؟
(علامت کلارا☆)
☆.....
_تا کی میخوای حرف نزنی؟
_دلم برای صدات تنگ شده...
_دلم برای بغل کردنت تنگ شده...
_چرا اینکارو با منو خودت میکنی؟
_میدونم...اون چیکار کرد...میدونم با مادرمون چیکار کرد...
_ولی داداشی میشه برگردی پیشم؟؟
☆(چشاش پره اشک شده بود)
_هرروز که تو پیشم نیستی سخت میگذره خیلی سخت...
_اون عوضی نمیذاره از اینجا بیارمت بیرون...میدونی داداشی عاشقته دیگه نه؟؟
_منو میبخشی؟؟
_میبخشی که نمیتونم در مقابلش هیچ کاری کنم؟؟
_باز که غذاتو نخوردی...
_کلارا اینطوری هر روز مریض تر میشی...
میشه یه قاشق از دست داداشی بخوری؟؟
_(سعی میکنه بهش غذا بده)
☆(غذا رو پرت میکنه)
_باشه...پس منم غذا نمیخورم!
_میتونیم مسابقه بزاریم!ببینیم کی زودتر با این روند میمیره!!چطوره؟؟؟
*با عصبانیت بیرون رفتمو در و بستم...دوباره رفتم توی اتاقمو دوی تختم نشستم
رایحه ی شیرینش...خیلی غمگینه...خیلی بیشتر از همیشه...دلم برای بوی گرم عسل و لیموش تنگ شده...دلم برای صداش...برای حرفای چرت و پرت و مسخره بازیاش تنگ شده..
دوباره به سمت تختم رفتم و با چشمای خیس به خواب رفتم
____________________________
خو طبق معمول ساعت ۳ شب وقت گیر اوردم پارت بزارم😔🤣
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
اوه اوه نه...بابام اینجا چیکار میکنه؟
:ا/ت؟؟؟میتونم بپرسم داری چه غلطی..اوه شاهزاده ببخشید متوجه حضورتون نشدم..*تعظیم میکنه
_مشکلی نیست...این دختر کوچولو بچه ی شماست؟؟
:بله...من معذرت میخوام نباید میوردمش توی قصر..هر تنبیهی که بگید با کمال میل میپذیرم
_مشکلی نیست ولی دیگه نیاریدش...من نمیخوام حالم خوب شه و نمیخوامم کسی برای خوب شدن حالم تلاش کنه
:چشم سرورم
+نچ نچ نچ پسره مغرور بی...ببخشید شاهزاده
(چرا همش یادم میره این پادشاه ایندسس؟؟)
_بهتره تلاش کنی درست حرف بزنی
_من میرم توی اتاقم بهتره کسی مزاحمم نشه
~چند هفته بعد~
تهیونگ ویو:
جالبه
با اینکه فقط یه روز دیدمش ولی بازم میخوام که بیاد اینجا این عجیبه نه؟
میتونم استخدامش کنم!
اره فکر خوبیه!
_جناب کیم؟؟
:*تعظیم بله سرورم؟
_میخواستم بگم از فردا دخترتون باید بیان سر کار
:ک..کار؟ولی اون..مدرسه میره...
_این مشکل من نیست از فردا خدمتکار شخصیه من میشه همین !
:چ..چشم...
تهیونگ ویو:
چند وقتیه به خواهرم سر نزدم...تا وقتیم اون عوضی زندس نمیتونم از زندان بیارمش بیرون...
امیدوارم منو ببخشه...
رفتم توی زندان پیش خواهرم کلارا
دستور دادم در زندان کلارا رو باز کنن و رفتم تو
_هنوز نمیخوای باهام حرف بزنی داداشی؟
(علامت کلارا☆)
☆.....
_تا کی میخوای حرف نزنی؟
_دلم برای صدات تنگ شده...
_دلم برای بغل کردنت تنگ شده...
_چرا اینکارو با منو خودت میکنی؟
_میدونم...اون چیکار کرد...میدونم با مادرمون چیکار کرد...
_ولی داداشی میشه برگردی پیشم؟؟
☆(چشاش پره اشک شده بود)
_هرروز که تو پیشم نیستی سخت میگذره خیلی سخت...
_اون عوضی نمیذاره از اینجا بیارمت بیرون...میدونی داداشی عاشقته دیگه نه؟؟
_منو میبخشی؟؟
_میبخشی که نمیتونم در مقابلش هیچ کاری کنم؟؟
_باز که غذاتو نخوردی...
_کلارا اینطوری هر روز مریض تر میشی...
میشه یه قاشق از دست داداشی بخوری؟؟
_(سعی میکنه بهش غذا بده)
☆(غذا رو پرت میکنه)
_باشه...پس منم غذا نمیخورم!
_میتونیم مسابقه بزاریم!ببینیم کی زودتر با این روند میمیره!!چطوره؟؟؟
*با عصبانیت بیرون رفتمو در و بستم...دوباره رفتم توی اتاقمو دوی تختم نشستم
رایحه ی شیرینش...خیلی غمگینه...خیلی بیشتر از همیشه...دلم برای بوی گرم عسل و لیموش تنگ شده...دلم برای صداش...برای حرفای چرت و پرت و مسخره بازیاش تنگ شده..
دوباره به سمت تختم رفتم و با چشمای خیس به خواب رفتم
____________________________
خو طبق معمول ساعت ۳ شب وقت گیر اوردم پارت بزارم😔🤣
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
۴.۷k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.