گس لایتر/پارت ۱۵۱
اسلایدها: جونگکوک، بایول
مراسم تولد تموم شد...
بایول و جونگکوک به خونه برگشتن...
جونگکوک از تنها گذاشتن جونگ هون کمی آزرده بود... ولی چیزی نگفت... وقتی چشمش به بایول میفتاد که مدام به گوشواره ای که ازش هدیه گرفته دست میزنه نتونست بهش اعتراض کنه که دیر برگشتن...
در ازاش پاشو روی پدال گاز بیشتر فشار داد...
جونگکوک داشت به بورام فکر میکرد... با کاری که عصر انجام داد واقعا ازش عصبانی شد... این دفعه با دفعات قبل متفاوت بود... وقتی تا این حد تونسته بود پیش بره که تعقیبش کنه... و جونگکوک رو تحت فشار بزاره پس قطعا دست به کارای دیگم میزد... جونگکوک هر روز بیشتر از دیروز از وجود بورام احساس خطر میکرد... اگر متوجه بورام نشده بود معلوم نبود چی به سرش میاد... چون توی رستوران فقط بایول نبود که بعدا بتونه فریبش بده!!...
**
دقایقی بعد... به خونه رسیدن...
به محض اینه در باز شد بایول سمت اتاقشون رفت تا وضعیت جونگ هون رو چک کنه...
جونگکوک هم دنبالش رفت...
اون هم اندازه ی بایول نگران پسرش بود... این اولین بار بود که تنهاش میذاشتن...
بایول وقتی سمت تخت جونگ هون رفت دید که آروم خوابیده... با دیدن چهره ی معصوم و غرق آرامشش لبخندی زد... لبخندی که نوزادش با چشمای بسته ندید... ولی مسلما وجود مادرشو حس میکرد... حتی توی خواب.
جونگکوک به آرومی وارد اتاق شد... مراقب بود که موقع راه رفتن کفشاش صدا نداشته باشه...
پشت سر بایول ایستاد... از بالا به صورت جونگ هون نگاه کرد... پسرشو دوست داشت... اما با دیدنش گهگاهی دلهره میگرفت... میترسید که توی مراقبت ازش کم بذارن... میترسید اندازه ی کافی از خودشون مایه نذارن... میترسید آیندش شبیه خودش بشه...
با فاصله خیلی کمی از بایول ایستاده بود... حواسش روی جونگ هون متمرکز بود... بایول سرشو به عقب برگردوند... به قدری به جونگکوک نزدیک بود که بینیش به صورت جونگکوک خورد... تو چشمای جونگکوک نگاه کرد و لبخند زد...
بایول: امشب خیلی حس خوبی دارم... بخاطر این احساس فوق العاده ازت ممنونم...
چشمای بایول میخندید... جونگکوک بهش نگاه میکرد... بایول به انتظار کلمه ای از جونگکوک هیجان زده نفس میکشید و هُرم نفسش به صورت جونگکوک میخورد...
این سکوت... این لمس تنفسای گرم بایول... این لبخندی که ثابت روی لبش مونده بود... و این نگاهای منتظر...
بعد از لحظاتی روی جونگکوک تاثیر گذاشت... وقتی بایول از این حرف زده بود که شب خیلی خوبی رو تجربه کرده جونگکوک تصمیم گرفته بود صرفا امشب رو به خلق و خوی درندش غلبه کنه... تا طعم شیرین امشب توی خاطر بایول حک بشه...
دستشو روی موها و گونه ی چپ بایول کشید...
جونگکوک: خوشحالم که امشب برات تبدیل به خاطره ی خوبی شد...
از بایول فاصله گرفت...
جونگکوک: خیلی خستم
بایول: تو برو بخواب منم میام الان...
*********
مراسم تولد تموم شد...
بایول و جونگکوک به خونه برگشتن...
جونگکوک از تنها گذاشتن جونگ هون کمی آزرده بود... ولی چیزی نگفت... وقتی چشمش به بایول میفتاد که مدام به گوشواره ای که ازش هدیه گرفته دست میزنه نتونست بهش اعتراض کنه که دیر برگشتن...
در ازاش پاشو روی پدال گاز بیشتر فشار داد...
جونگکوک داشت به بورام فکر میکرد... با کاری که عصر انجام داد واقعا ازش عصبانی شد... این دفعه با دفعات قبل متفاوت بود... وقتی تا این حد تونسته بود پیش بره که تعقیبش کنه... و جونگکوک رو تحت فشار بزاره پس قطعا دست به کارای دیگم میزد... جونگکوک هر روز بیشتر از دیروز از وجود بورام احساس خطر میکرد... اگر متوجه بورام نشده بود معلوم نبود چی به سرش میاد... چون توی رستوران فقط بایول نبود که بعدا بتونه فریبش بده!!...
**
دقایقی بعد... به خونه رسیدن...
به محض اینه در باز شد بایول سمت اتاقشون رفت تا وضعیت جونگ هون رو چک کنه...
جونگکوک هم دنبالش رفت...
اون هم اندازه ی بایول نگران پسرش بود... این اولین بار بود که تنهاش میذاشتن...
بایول وقتی سمت تخت جونگ هون رفت دید که آروم خوابیده... با دیدن چهره ی معصوم و غرق آرامشش لبخندی زد... لبخندی که نوزادش با چشمای بسته ندید... ولی مسلما وجود مادرشو حس میکرد... حتی توی خواب.
جونگکوک به آرومی وارد اتاق شد... مراقب بود که موقع راه رفتن کفشاش صدا نداشته باشه...
پشت سر بایول ایستاد... از بالا به صورت جونگ هون نگاه کرد... پسرشو دوست داشت... اما با دیدنش گهگاهی دلهره میگرفت... میترسید که توی مراقبت ازش کم بذارن... میترسید اندازه ی کافی از خودشون مایه نذارن... میترسید آیندش شبیه خودش بشه...
با فاصله خیلی کمی از بایول ایستاده بود... حواسش روی جونگ هون متمرکز بود... بایول سرشو به عقب برگردوند... به قدری به جونگکوک نزدیک بود که بینیش به صورت جونگکوک خورد... تو چشمای جونگکوک نگاه کرد و لبخند زد...
بایول: امشب خیلی حس خوبی دارم... بخاطر این احساس فوق العاده ازت ممنونم...
چشمای بایول میخندید... جونگکوک بهش نگاه میکرد... بایول به انتظار کلمه ای از جونگکوک هیجان زده نفس میکشید و هُرم نفسش به صورت جونگکوک میخورد...
این سکوت... این لمس تنفسای گرم بایول... این لبخندی که ثابت روی لبش مونده بود... و این نگاهای منتظر...
بعد از لحظاتی روی جونگکوک تاثیر گذاشت... وقتی بایول از این حرف زده بود که شب خیلی خوبی رو تجربه کرده جونگکوک تصمیم گرفته بود صرفا امشب رو به خلق و خوی درندش غلبه کنه... تا طعم شیرین امشب توی خاطر بایول حک بشه...
دستشو روی موها و گونه ی چپ بایول کشید...
جونگکوک: خوشحالم که امشب برات تبدیل به خاطره ی خوبی شد...
از بایول فاصله گرفت...
جونگکوک: خیلی خستم
بایول: تو برو بخواب منم میام الان...
*********
۲۱.۸k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.