~حقیت پنهان~

•پارت ۲۵•
: هی هی هی...! آروم باش، منکه کاریت نکردم.
لحنی که داشت ملایم و مشخصاً نگران بود. چند قدم جلو تر اومد و وقتی توی نور مستقیم ماه قرار گرفت تونستم ببینمش. چیزی که به چشم دیدم به شدت شوکم کرد و باعث شد یکبار دیگه سرجام خشکم بزنه.
اولین چیزی که تونستم بهش خیره بشم چشمای سرخش بود که توی نور ماه مثل یاقوت میدرخشید و نور رو به خودش جذب میکرد، حالت بدنش یه خارپشت انسان نما بود و ترکیب رنگ مشکی و قرمزِ خزی که داشت مشخص میکرد که اون واقعا خاص و ماوراییه. ولی خیلی بزرگ نبود، انگار که اونم همسن من بود.
لایرا: °ت-تو...کی هستی؟ چی هستی؟°
چند قدم جلو تر اومد و دستاش رو کمی بالا برد تا خیلی منو نترسونه.
؟: آروم باش...قرار نیست که بهت آسیبی بزنم. این وقت شب توی جنگل چیکار می‌کنی؟
لایرا: °من...م-من...°
دوباره با یاد آوری اون خاطره بغض گلوم رو گرفت و اشک توی چشمام جمع شد. نگاهم رو برگردوندم و سعی کردم خودم رو آروم کنم ولی ناخواسته اشکام سرازیر شدن.
؟: هی...یهو چت شد؟!
احساس کردم که سریع خودش رو کنارم رسوند و آروم دستش رو گذاشت روی شونم. این کارش به طرز عجیبی باعث شد احساس آرامش کنم و ترسی که داشتم کمی آروم بگیره. حتی برای خودمم عجیب بود که چرا باید این حس عجیب بهم دست بده.
؟: بدنت یخ کرده...باید با خودم ببرمت. فکر می‌کنی بتونی راه بری؟
دیدگاه ها (۲)

~حقیقت پنهان~

~حقیقت پنهان~

~حقیقت پنهان~

تنهایی و سکوت از هرچیزی توی زندگیم قشنگ تره⁦ ✯

~حقیقت پنهان~

~حقیقت پنهان~

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط