ملکه ی آتش پارت ۹
اما من تموم آتیش بدنم فوران کرده بود اگه من رو روی تخت میزاش قطعا با کارهایی که میکردن از درون میمردم نمیتونستم بزارم بعده دوستام تنها چیزی که دارمو از دست بدم... حیف نیرویی نداشتم که بخام بکشمشون فقط منتظر یه اتفاق بودم یه معجزه به همینا فکر میکردم که یهو صدای بلندی میومد حدود ۶ بار صداشو شنیدم و با صدای هفتمیش خودمم پرت شدم زمین اون اجوما بود
_ اجومااا
اجو. نمیخاد ازم تشکر کنی ملکه و من دارویی بلدم که نجاتت میده... وگرنه تا چند روز همینطوری
_ خیلی ممنون... ولی برای چی اومدی گفتم که نباید بیای
اجو . من همش همراهت بودم حواستون باید جمع میکردی که کسی پشت سرته یا ن اما نکردی
_ اووو بعد الان شما این بی شرف های پر ادعا رو فقط با یه ماهیتابه زدین؟
اجو. کاری نداش
_ بریم بقیه رو نجات بدم
اجو . اونا رو آزاد کردم الان معجون رو درست میکنم میارم... برو پیششون
_ چشم
رفتم پیششون یه چیز عجیب بود همه مات و مبهوت بودن ولی چرا هیچ نگهبانی نبود؟ ما حدود صد نفرو زدیم... ولی انقد بی سرو پا بودن و حواسشون نبوده نگهبان هارو زیاد کنن از امپراتورشون بدم میومد اما چهرش زیبا بود بر خلاف پدرش چهره قشنگی داشت....!
اجوما اومد به هممون معجون داد و حالمون غبراق تر از چیزی شد که بودیم ...
ف. امپراطور جدید احمقه شاید فراتر از احمق( گوه مخورررررر)
_ درسته بجز ۱۰۰ تا نگهبان بی سرو پا چیز دیگه ای نبود ... میرم اتاق امپراتورشون رو جست و جو کنم شاید چیزی پیدا کردم که بدردمون بخوره رفتم اتاقش توی اتاقش اسمش نوشته بود با حالت سیاه زمزمه کردم
_ کیم نامجون
عکسایی که روی دیوار بودن رو دیدم یکی ازونها من بودم... بچگیم بود درحال بازی کردن با نامی هیچوقت اسم کاملشو بهم نگفت ... و حتی نگفت که کیه و من باش بازی میکردم این عکسو باهم گرفتیم جالب بود خیلی جالب که چرا عکس نامی رو زده بود؟ ما کنار دریا هرروز میرفتیم باهم بازی میکردیم تا ۹ سالگی.. بعد ۵ سالگیم و ازون به بعدشم همینطور... نکنه نامی همون امپراتور الان باشه؟ شقیقه هام محکم نبض میزد دستم رو به اونها گذاشتم و ماساژشون دادم و نشستم رو یه صندلی یاد خاطره ای افتادم
_ اجومااا
اجو. نمیخاد ازم تشکر کنی ملکه و من دارویی بلدم که نجاتت میده... وگرنه تا چند روز همینطوری
_ خیلی ممنون... ولی برای چی اومدی گفتم که نباید بیای
اجو . من همش همراهت بودم حواستون باید جمع میکردی که کسی پشت سرته یا ن اما نکردی
_ اووو بعد الان شما این بی شرف های پر ادعا رو فقط با یه ماهیتابه زدین؟
اجو. کاری نداش
_ بریم بقیه رو نجات بدم
اجو . اونا رو آزاد کردم الان معجون رو درست میکنم میارم... برو پیششون
_ چشم
رفتم پیششون یه چیز عجیب بود همه مات و مبهوت بودن ولی چرا هیچ نگهبانی نبود؟ ما حدود صد نفرو زدیم... ولی انقد بی سرو پا بودن و حواسشون نبوده نگهبان هارو زیاد کنن از امپراتورشون بدم میومد اما چهرش زیبا بود بر خلاف پدرش چهره قشنگی داشت....!
اجوما اومد به هممون معجون داد و حالمون غبراق تر از چیزی شد که بودیم ...
ف. امپراطور جدید احمقه شاید فراتر از احمق( گوه مخورررررر)
_ درسته بجز ۱۰۰ تا نگهبان بی سرو پا چیز دیگه ای نبود ... میرم اتاق امپراتورشون رو جست و جو کنم شاید چیزی پیدا کردم که بدردمون بخوره رفتم اتاقش توی اتاقش اسمش نوشته بود با حالت سیاه زمزمه کردم
_ کیم نامجون
عکسایی که روی دیوار بودن رو دیدم یکی ازونها من بودم... بچگیم بود درحال بازی کردن با نامی هیچوقت اسم کاملشو بهم نگفت ... و حتی نگفت که کیه و من باش بازی میکردم این عکسو باهم گرفتیم جالب بود خیلی جالب که چرا عکس نامی رو زده بود؟ ما کنار دریا هرروز میرفتیم باهم بازی میکردیم تا ۹ سالگی.. بعد ۵ سالگیم و ازون به بعدشم همینطور... نکنه نامی همون امپراتور الان باشه؟ شقیقه هام محکم نبض میزد دستم رو به اونها گذاشتم و ماساژشون دادم و نشستم رو یه صندلی یاد خاطره ای افتادم
۲.۹k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.