p.9 Rosaline
p.9 Rosaline
پوزخند زدم...
_تاکی میخوای به زور نگهم داری؟ بلاخره که میرم
داد زد
+تو حق نداری بری فهمیدی؟
بدون هیچ حرفی بهش خیره شدم.. اشک تو چشام حلقه زد
+تو داری اینده منو تباه میکنی... یعنی کردیا ولی نمیزاری الانم جبرانش کنم.. من ادم نیستم؟ این همههه دختر این همه ادم... برو سراغ یکی دیگه دست از سر من وردار برو یکی دیگرو اسیر کن
+اینده میخوای؟
دادزدم
+ارررهههه اینده میخوامممم.. میخوام زندگی کنممم
لباشو جمع کرد
+با یه پیشنهاد خوب کاری چطوری؟
چشمامو گرد کردم و عصبی خندیدم...
+ببین داری منو عصبی میکنی... واضح گفتم میخوام برم... میخوام برم پیش خونوادم اگه بخوای بازم جلومو بگیری به پلیس خبر میدم
زد زیر خنده
+پلیس؟ منو از چی میترسونی بچه... واسه هرکی میگی واسه من یکی دیگه نگو... فکر کردی نمیدونم تو هیچ خونواده ای نداری؟
بدون هیچ حرفی بهش زل زدم
_تو...تو از کجا میدونی؟
بهم نزدیکتر شد و اروم دم گوشم گفت
+بنظرت یه پدر واقعی رو دختر خودش قمار میکنه اونم با یکی مثل من؟ یا اجازه میده دخترش از صبح تا شب از هزار نفر دستور بگیره و کار کنه بخاطر اینکه خرجشو بده؟
من اینارو خوب میدونم
یکم عقبتر رفت
+حالام میتونی بری... هرطور خودت دوست داری دیگه جلوتو نمیگیرم...
و از کنارم رد شد و راه افتاد سمت خونه
برگشتم سمتش
_پیشنهاد کاریت چیه؟
بدون اینکه برگرده سمتم گفت:
+باید ببینم توی کمپانی جای خالی هست یانه
و رفت داخل
چشمام چهارتا شد... کمپانی؟ درست شنیدم؟
یعنی منم میتونم میکاپ ارتیست یا طراح لباس شم؟
یعنی منم قراره معروف شم؟ اونطور دیگه لازم نیست منت اون پیر خرفتو بکشم که جای خواب بهم بده...
دوییدم سمت خونه و کفشامو تو هوا پرت کردم... همه دم در اشپز خونه وایساده بودن و منو با تعجب نگاه میکردن... دوییدم سمت اتاق کوک و تقه ای به در زدم
+بیاتو
درو باز کردم و رفتم داخل... بهم زل زد... ازنگاهش معلوم بود دلخوره...
+چیزی شده؟
درحالیکه نفس نفس میزدم گفتم:
_من... نمیرم.
بدون اینکه حالت صورتش هیچ تغییری کنه گفت:
+میدونستم
_از کجا میدونستی؟
پوزخند زد
+ چون دلت پیش منه
زدم زیر خنده..میشناختمش وقتی ناراحت میشد تیکه مینداخت اذیت میکرد که تلافی کنه
_اقای جئون... اگه روی کره زمین یه مرد باشه و اون شما باشین و به من بگن فقططط با این مرد باید ازدواج کنی وگرنه میمیری من ترجیح میدم بمیرم
دوباره پوزخند زد
+من حرفی از ازدواج نردم ولی وقتی خودت میگی یعنی دوست داری
زبونم بند اومد
_ن.. نه برای مثال
بطری ابجوشو باز کرد و سرکشید
+منم هیچوقت دلم نمیخواد با دختری مثل تو ازدواج کنم
نفس عمیق کشیدم
_من نیومدم کل کل کنم اقای جئون... لطفا بگین کار من چیشد؟
+من تازه رسیدم اتاقم.. توهنوز اجازه ندادی بشینم...
_خب باشه پس خبرشو بهم بدین... بعد سرمو خم کردم و خواستم از اتاق بیرون بیام که با شنیدن صداش سرجام موندم
+از امروز مسئول سرگرم کردن بم تویی..
وقتیم که سرکار بری اتاقت از بقیه خدمتکارا جدامیشه و باید از اتاقای طبقه بالا استفاده کنی که میز کار و سیستم دارن...
با ذوق گفتم:
_ممنون اقای جئون
+خب الان لطفا بم رو ببر تو حیاط
تعجب کردم... اولین بار بود از کوک کلمه لطفا رو میشنیدم
سرمو خم کردم و اومدم بیرون...
پوزخند زدم...
_تاکی میخوای به زور نگهم داری؟ بلاخره که میرم
داد زد
+تو حق نداری بری فهمیدی؟
بدون هیچ حرفی بهش خیره شدم.. اشک تو چشام حلقه زد
+تو داری اینده منو تباه میکنی... یعنی کردیا ولی نمیزاری الانم جبرانش کنم.. من ادم نیستم؟ این همههه دختر این همه ادم... برو سراغ یکی دیگه دست از سر من وردار برو یکی دیگرو اسیر کن
+اینده میخوای؟
دادزدم
+ارررهههه اینده میخوامممم.. میخوام زندگی کنممم
لباشو جمع کرد
+با یه پیشنهاد خوب کاری چطوری؟
چشمامو گرد کردم و عصبی خندیدم...
+ببین داری منو عصبی میکنی... واضح گفتم میخوام برم... میخوام برم پیش خونوادم اگه بخوای بازم جلومو بگیری به پلیس خبر میدم
زد زیر خنده
+پلیس؟ منو از چی میترسونی بچه... واسه هرکی میگی واسه من یکی دیگه نگو... فکر کردی نمیدونم تو هیچ خونواده ای نداری؟
بدون هیچ حرفی بهش زل زدم
_تو...تو از کجا میدونی؟
بهم نزدیکتر شد و اروم دم گوشم گفت
+بنظرت یه پدر واقعی رو دختر خودش قمار میکنه اونم با یکی مثل من؟ یا اجازه میده دخترش از صبح تا شب از هزار نفر دستور بگیره و کار کنه بخاطر اینکه خرجشو بده؟
من اینارو خوب میدونم
یکم عقبتر رفت
+حالام میتونی بری... هرطور خودت دوست داری دیگه جلوتو نمیگیرم...
و از کنارم رد شد و راه افتاد سمت خونه
برگشتم سمتش
_پیشنهاد کاریت چیه؟
بدون اینکه برگرده سمتم گفت:
+باید ببینم توی کمپانی جای خالی هست یانه
و رفت داخل
چشمام چهارتا شد... کمپانی؟ درست شنیدم؟
یعنی منم میتونم میکاپ ارتیست یا طراح لباس شم؟
یعنی منم قراره معروف شم؟ اونطور دیگه لازم نیست منت اون پیر خرفتو بکشم که جای خواب بهم بده...
دوییدم سمت خونه و کفشامو تو هوا پرت کردم... همه دم در اشپز خونه وایساده بودن و منو با تعجب نگاه میکردن... دوییدم سمت اتاق کوک و تقه ای به در زدم
+بیاتو
درو باز کردم و رفتم داخل... بهم زل زد... ازنگاهش معلوم بود دلخوره...
+چیزی شده؟
درحالیکه نفس نفس میزدم گفتم:
_من... نمیرم.
بدون اینکه حالت صورتش هیچ تغییری کنه گفت:
+میدونستم
_از کجا میدونستی؟
پوزخند زد
+ چون دلت پیش منه
زدم زیر خنده..میشناختمش وقتی ناراحت میشد تیکه مینداخت اذیت میکرد که تلافی کنه
_اقای جئون... اگه روی کره زمین یه مرد باشه و اون شما باشین و به من بگن فقططط با این مرد باید ازدواج کنی وگرنه میمیری من ترجیح میدم بمیرم
دوباره پوزخند زد
+من حرفی از ازدواج نردم ولی وقتی خودت میگی یعنی دوست داری
زبونم بند اومد
_ن.. نه برای مثال
بطری ابجوشو باز کرد و سرکشید
+منم هیچوقت دلم نمیخواد با دختری مثل تو ازدواج کنم
نفس عمیق کشیدم
_من نیومدم کل کل کنم اقای جئون... لطفا بگین کار من چیشد؟
+من تازه رسیدم اتاقم.. توهنوز اجازه ندادی بشینم...
_خب باشه پس خبرشو بهم بدین... بعد سرمو خم کردم و خواستم از اتاق بیرون بیام که با شنیدن صداش سرجام موندم
+از امروز مسئول سرگرم کردن بم تویی..
وقتیم که سرکار بری اتاقت از بقیه خدمتکارا جدامیشه و باید از اتاقای طبقه بالا استفاده کنی که میز کار و سیستم دارن...
با ذوق گفتم:
_ممنون اقای جئون
+خب الان لطفا بم رو ببر تو حیاط
تعجب کردم... اولین بار بود از کوک کلمه لطفا رو میشنیدم
سرمو خم کردم و اومدم بیرون...
۳.۸k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.