غریبه ای آشنا"P33"
..:هیونگ داریم میاریمش!
....:برانکاردو بیارین بیرون!
اینا تنها حرف های بود که تهری تو بی هوشی میشنید!
یعنی تونستن اونو نجات بدن؟؟
نارا:هیونجیننن هققق اگه چیزیش شه چی؟؟
هیونجین:چیزیش نمیشه نارام نترس!
ویو تهری:
تموم قدرتمو جمع کردم تا شاید بی هوشی از سرم بره ولی خیلی سخت بود سرم داشت میترکید ولی ولی یه چیزی باعث باز کردن چشام شد اونم فلیکس بود چشامو از هم فاصله داده و آروم زمزمه کردم که شاید بشنون!
تهری:هیونجین!
این کار نمیکرد اون صدامو نمیشنوید حق میدم اخه خودم هم نمیتونستم صدای خودمو بشنوم
قطره اشکی از چشام پایین امد اینبار تموم قدرتمو جمع کردم و سعی کردم بشینم!
دستمو گذاشتم رو صندلی کناریم تا پشتیبانم بشه که بشینم ولی بی فایده بود انگار تموم قدرتمو با سوزن کشیده بودن
چشامو بستم و با یاداوری دوباره فلیکس از چشمم اشک ریختم دوست دارم قبل از اینکه بمیرم اونو ببینم!
چشامو دوباره از هم فاصله دادم صندلی جلو صورتشو با دستاش گرفته و گریه میکرد !
دوباره سعی کردم پاشم و اینبار تونستم که تکونی به خودم بدم
بلند که شدم نارا زود برگشت سمت عقب و وقتی منو دید گفت:اونییی حالت خوبههه؟
هیونجین با شنیدن حرف نارا ماشینو محکم زد کنار و برگشت سمتم
هیونجین:رعیس حالتون خوبه داریم میرسیم به بیمارستان کمی دیگه صب کنید
تهری:فلیکس!
هیونجین:...
تهری:فلیکس چیشده حالش خ...وبه؟(اروم)
هیونجین:رعیسس...
تهری:بگووو چیشدههه
هیونجین:رعیس هورانگ اونو سوار هواپیما کرد و اون هواپیما سقوط...
با این حرفش دنیا رو سرم خراب شددد دوبارهههه دوبارههههه ایننن کابوس!
تهری:برو جای ...که هو..ا..پیما...سق...وط کرده!!
نارا:نههه
هیونجین:رعیس اول بیاین بریم بیمارستان
خواست ماشینو سوار کنه که اینبار با صدای تقریبا ببند گفتم:برو همونجا این یه دستوره!
هیونجین سرشو خم کرد و شروع کرد به رانندگی
کل راه فقط دعا میکردم که اینبار چیزیش نشده باشه عب نداره سالم باشه ولی منو یادش نیاد اینو قبول میکنم!
بعد از نیمساعت به مقصد رسیدیم همه بچها اونجا بودن و داشتم هواپینا رو چکمیکردن
زود ازماشین در امدم حتا نمیتونستم درست رو پاهام وایستم سرم درد میکرد و مسمومیت بدی فرام گرفته بود ولی با این حال قدمی به سمت هواپیما برداشتم
لینو زود امد سمتمون و جلوم تنظیم کرد
لینو:رعیسس..
تهری:فلیکس کجاست(بغض)
لینو:اون...نیست
با حرفش قلبم خورد شد بغض کردم و از اونجا کمی فاصله گرفتم با اشک اینور و اونور میرفتم تا شاید فلیکسو بتونم پیداش کنم ولی نبود نبود نبود!
با گریه داد زدم:فلیکسسسس کجاییی؟
نفس نفس زدم چون حتا نمیتونستم درست حسابی رو پاهام وایستم
تهری:فلیکس خواهشششش میکنمممم نههه بیااااا پیشم عشقم!
همجا بدون پاسخ صوت و کور بود
اینبار دستمو بلند کرده و محکم به سرم مشت زدم و با داد گریه میکردم که یهو یکی دستمو گرفت و منو محکم کشید بغلش!
فلیکس:آروم باش من اینجام دیگه هیجا نمیرم تهریم!
وقتی بوش تو مشامم خورد و صداش به گوشم رسید خندیدم و دستامو لرزون به دور کمرش پیچیدم!
ولی دیگه توان نداشتمو یهو همه جام سیاهی!
....:برانکاردو بیارین بیرون!
اینا تنها حرف های بود که تهری تو بی هوشی میشنید!
یعنی تونستن اونو نجات بدن؟؟
نارا:هیونجیننن هققق اگه چیزیش شه چی؟؟
هیونجین:چیزیش نمیشه نارام نترس!
ویو تهری:
تموم قدرتمو جمع کردم تا شاید بی هوشی از سرم بره ولی خیلی سخت بود سرم داشت میترکید ولی ولی یه چیزی باعث باز کردن چشام شد اونم فلیکس بود چشامو از هم فاصله داده و آروم زمزمه کردم که شاید بشنون!
تهری:هیونجین!
این کار نمیکرد اون صدامو نمیشنوید حق میدم اخه خودم هم نمیتونستم صدای خودمو بشنوم
قطره اشکی از چشام پایین امد اینبار تموم قدرتمو جمع کردم و سعی کردم بشینم!
دستمو گذاشتم رو صندلی کناریم تا پشتیبانم بشه که بشینم ولی بی فایده بود انگار تموم قدرتمو با سوزن کشیده بودن
چشامو بستم و با یاداوری دوباره فلیکس از چشمم اشک ریختم دوست دارم قبل از اینکه بمیرم اونو ببینم!
چشامو دوباره از هم فاصله دادم صندلی جلو صورتشو با دستاش گرفته و گریه میکرد !
دوباره سعی کردم پاشم و اینبار تونستم که تکونی به خودم بدم
بلند که شدم نارا زود برگشت سمت عقب و وقتی منو دید گفت:اونییی حالت خوبههه؟
هیونجین با شنیدن حرف نارا ماشینو محکم زد کنار و برگشت سمتم
هیونجین:رعیس حالتون خوبه داریم میرسیم به بیمارستان کمی دیگه صب کنید
تهری:فلیکس!
هیونجین:...
تهری:فلیکس چیشده حالش خ...وبه؟(اروم)
هیونجین:رعیسس...
تهری:بگووو چیشدههه
هیونجین:رعیس هورانگ اونو سوار هواپیما کرد و اون هواپیما سقوط...
با این حرفش دنیا رو سرم خراب شددد دوبارهههه دوبارههههه ایننن کابوس!
تهری:برو جای ...که هو..ا..پیما...سق...وط کرده!!
نارا:نههه
هیونجین:رعیس اول بیاین بریم بیمارستان
خواست ماشینو سوار کنه که اینبار با صدای تقریبا ببند گفتم:برو همونجا این یه دستوره!
هیونجین سرشو خم کرد و شروع کرد به رانندگی
کل راه فقط دعا میکردم که اینبار چیزیش نشده باشه عب نداره سالم باشه ولی منو یادش نیاد اینو قبول میکنم!
بعد از نیمساعت به مقصد رسیدیم همه بچها اونجا بودن و داشتم هواپینا رو چکمیکردن
زود ازماشین در امدم حتا نمیتونستم درست رو پاهام وایستم سرم درد میکرد و مسمومیت بدی فرام گرفته بود ولی با این حال قدمی به سمت هواپیما برداشتم
لینو زود امد سمتمون و جلوم تنظیم کرد
لینو:رعیسس..
تهری:فلیکس کجاست(بغض)
لینو:اون...نیست
با حرفش قلبم خورد شد بغض کردم و از اونجا کمی فاصله گرفتم با اشک اینور و اونور میرفتم تا شاید فلیکسو بتونم پیداش کنم ولی نبود نبود نبود!
با گریه داد زدم:فلیکسسسس کجاییی؟
نفس نفس زدم چون حتا نمیتونستم درست حسابی رو پاهام وایستم
تهری:فلیکس خواهشششش میکنمممم نههه بیااااا پیشم عشقم!
همجا بدون پاسخ صوت و کور بود
اینبار دستمو بلند کرده و محکم به سرم مشت زدم و با داد گریه میکردم که یهو یکی دستمو گرفت و منو محکم کشید بغلش!
فلیکس:آروم باش من اینجام دیگه هیجا نمیرم تهریم!
وقتی بوش تو مشامم خورد و صداش به گوشم رسید خندیدم و دستامو لرزون به دور کمرش پیچیدم!
ولی دیگه توان نداشتمو یهو همه جام سیاهی!
۸.۹k
۲۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.