دویدم و داخل پرورشگاه رفتم تو نفسم بند میمود که یه کارکن
دویدم و داخل پرورشگاه رفتم تو نفسم بند میمود که یه کارکن اونجا گفت
//خانومه://چرا این قدر دیر کردی ها به مادربزرگت میگم ...!!!!!اگه گم بشی کی میخواد تورو گردن بگیره ها(بازم از این نگرانی های الکی 🙃)
^کسی براش مهم نیست من اصلا زندم(زیر لب)
رفتم تو اتاقم که مشترک بود .اونجا ۳ دختر بود و اونا داشتن باهم با گوشی هاشون بازی میکردن و هی میخندیدن من بهشون اهمت ندادم که یکیشون گفت
دختره ۱: هی تو تایپت چیه؟!
یه دقیقه موندم ...اصلا نمیدونستم چی هست پس برای اینکه خودمو پیششون خراب نکنم گفتم
+امم.....خب هنوز تست نگرفتم
دختره ۲:بیا پیش ما تستتو بزن
دختره ۳:آره بیا
ذهنم::هیچ وقت فکر نمیکردم حرفم درست باشه
اومدم کنارشون نشستم چه حس خوبی داشت.. که یکی بهت اهمیت بده.... امید وارم که این احساسم برام همیشه موندگار باشه.....
اونا تو گوشیشون سوال میومد و از من میپرسیدن و من هم گزینه ای رو انتخاب میکردم که یه سوالی اومد که سرش موندم
[[سوال: دوستای زیادی رو داری که باهاشون صمیمی نیستی یا دوستای کمی رو داری که باهاشون صميمي هستی]]
نمیدونستم چی بگم من اصلا دوستی نداشتم و با هیچ کدومشون صميمي نبودم پس گذاشتم حس ششمم بهم بگه....
+دومی
دختره۱: اوکیه ..!!
دختره۲ :تموم شد از آشنایی باهات خوشبختم
+م..من ..دیگه میرم
دختره ۱ : چرا اینقدر زود میخوای فرار کنی،!؟ بهت برنخوره ها "حالت مسخره کردن"
+نه آخه کار دارم
دختره ۳ : وایستا اسمت چیه؟
+من؟!
دختره ۱: آره دیگه
+نی..نیولا
.
.
.
.
شب//11:00//night
خیلی دوست داشتم دوست داشته باشم پس گفتم با همین هم اتاقی هام خوب باشم شاید دوستیمون بهتر شد ولی فقط اون دختره (۳)باهام خوب بود و بقیه بد نبودن ولی خب رابطمون باهام سلام و احوال پرسی بود و ۱ و ۲ باهم جور بودن و ۳ فقط دنبالشون بود....
.
.
.
توی فکر بودم ....به این فکر میکردم که چجوری به زندگیم ادامه بدم من که نه پول دارم نه خانواده پس چی کنم؟! اینجا نه بهم غذا میدن نه خوب درس میدن
و اون پیر زنه هم که دیگه بهم سر نمیزنه .....ولی من نمیتونم همین جا بشینم که باید ازش اطلاعات بگیرم و یه جا هم برای کار کردنم پیدا کنم که توش مهارت داشته باشم.....فردا میرم میگم که بیاد پیشم
( به مدیر میگه به مادربزرگش زنگ بزنن تا بیاد)
.
.
ادامشو بزارم؟!🥹🥺
//خانومه://چرا این قدر دیر کردی ها به مادربزرگت میگم ...!!!!!اگه گم بشی کی میخواد تورو گردن بگیره ها(بازم از این نگرانی های الکی 🙃)
^کسی براش مهم نیست من اصلا زندم(زیر لب)
رفتم تو اتاقم که مشترک بود .اونجا ۳ دختر بود و اونا داشتن باهم با گوشی هاشون بازی میکردن و هی میخندیدن من بهشون اهمت ندادم که یکیشون گفت
دختره ۱: هی تو تایپت چیه؟!
یه دقیقه موندم ...اصلا نمیدونستم چی هست پس برای اینکه خودمو پیششون خراب نکنم گفتم
+امم.....خب هنوز تست نگرفتم
دختره ۲:بیا پیش ما تستتو بزن
دختره ۳:آره بیا
ذهنم::هیچ وقت فکر نمیکردم حرفم درست باشه
اومدم کنارشون نشستم چه حس خوبی داشت.. که یکی بهت اهمیت بده.... امید وارم که این احساسم برام همیشه موندگار باشه.....
اونا تو گوشیشون سوال میومد و از من میپرسیدن و من هم گزینه ای رو انتخاب میکردم که یه سوالی اومد که سرش موندم
[[سوال: دوستای زیادی رو داری که باهاشون صمیمی نیستی یا دوستای کمی رو داری که باهاشون صميمي هستی]]
نمیدونستم چی بگم من اصلا دوستی نداشتم و با هیچ کدومشون صميمي نبودم پس گذاشتم حس ششمم بهم بگه....
+دومی
دختره۱: اوکیه ..!!
دختره۲ :تموم شد از آشنایی باهات خوشبختم
+م..من ..دیگه میرم
دختره ۱ : چرا اینقدر زود میخوای فرار کنی،!؟ بهت برنخوره ها "حالت مسخره کردن"
+نه آخه کار دارم
دختره ۳ : وایستا اسمت چیه؟
+من؟!
دختره ۱: آره دیگه
+نی..نیولا
.
.
.
.
شب//11:00//night
خیلی دوست داشتم دوست داشته باشم پس گفتم با همین هم اتاقی هام خوب باشم شاید دوستیمون بهتر شد ولی فقط اون دختره (۳)باهام خوب بود و بقیه بد نبودن ولی خب رابطمون باهام سلام و احوال پرسی بود و ۱ و ۲ باهم جور بودن و ۳ فقط دنبالشون بود....
.
.
.
توی فکر بودم ....به این فکر میکردم که چجوری به زندگیم ادامه بدم من که نه پول دارم نه خانواده پس چی کنم؟! اینجا نه بهم غذا میدن نه خوب درس میدن
و اون پیر زنه هم که دیگه بهم سر نمیزنه .....ولی من نمیتونم همین جا بشینم که باید ازش اطلاعات بگیرم و یه جا هم برای کار کردنم پیدا کنم که توش مهارت داشته باشم.....فردا میرم میگم که بیاد پیشم
( به مدیر میگه به مادربزرگش زنگ بزنن تا بیاد)
.
.
ادامشو بزارم؟!🥹🥺
۲.۰k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.