فراموشت نمیکنم!3. P.4
☆پارت ۳ فصل ۴☆
بعد از کلی سوال رفتم بخوابم ولی خوابم نبرد و تا صبح با فکر و خیال با درد گذروندم
تصمیم گرفتم پاشم برم شرکت... یه ارایش ساده کردمو لباسامم پوشیدمو رفتم شرکت(لباسش بالا هست)
واقعا شرکت خالی بود برق قطع بود پس با کلی رنج ۵ طبقه از پله رفتم بالا...
وسط راهرو جین زنگ زد...
/سل اجی
+سلام ...کتی خوبه؟ میبینم نتونستین بیاین شرکت
/چی؟ نتونستیم؟ خود تهیونگ زنگ زد گفت امروز نیاین..چیزی شده؟
+چییییی؟ اها یعنی چیز خودتون نتونستین که نه تهیونگ گفته نیاین...جیمینو یونا؟
/اوناهم پیش ماعن چطو؟
+اها هیچی قطع کن بعدا حرف میزنیم...
/باش بای
..........
یعنی تهیونگ دروغ گفته؟*تو ذهنش*
زنگ زدم کوک...
+سلام کوکیییی
=سلام کوتوله چطوری؟
+هیچی میگم چخبر؟
=هیچی چیزی شده زنگ زدی؟
+چرا میونگ نرفته سرکار؟
=تهیونگ گفت نیاد سرکار گفت با یکی میخواد تنها حرف بزنه
+تنها؟ کی؟
=منم نمیدونم به منو میونگم نگفته
+اها باش کاری نداری؟
=تو زنگ زدیا
+اره...خدافظ
.........
با دو رفتم بالا...درسته اونجاهم تاریک بودو هیچکس نبود و همچیز مرتب بود...
با احتیاط رفتم سمت اتاق... صدایی خاص میشنیدم... گوشمو چسبوندم به در...
اون... اون...اون.. صدای کیع؟؟؟؟؟ تهیونگ با کی حرف میزنه؟؟؟؟ زنهههههههههههه*ذهنش*
+نه نه تهیونگ اینکارو نمیکنه نهههه^خیلی اروم^
که یهو صدای اون زن به عاح و ناله تبدیل شد...
احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه...به پشت در تکیه دادمو لیز خوردمو نشستم زمینو زانوهامو گرفتم بغلمو توشون زدم زیرگریه*جوری که بقیه نشنون*
[ادمین ویو]
حین همون گریه ا.ت غش کرد که وقتی در باز شد... تهیونگ با چهره ی مثل گچ ا.ت روبرو شد که...
هیاع هیاع جالب شد... شرط:
۵ لایک
۱۰ کامنت
بعد از کلی سوال رفتم بخوابم ولی خوابم نبرد و تا صبح با فکر و خیال با درد گذروندم
تصمیم گرفتم پاشم برم شرکت... یه ارایش ساده کردمو لباسامم پوشیدمو رفتم شرکت(لباسش بالا هست)
واقعا شرکت خالی بود برق قطع بود پس با کلی رنج ۵ طبقه از پله رفتم بالا...
وسط راهرو جین زنگ زد...
/سل اجی
+سلام ...کتی خوبه؟ میبینم نتونستین بیاین شرکت
/چی؟ نتونستیم؟ خود تهیونگ زنگ زد گفت امروز نیاین..چیزی شده؟
+چییییی؟ اها یعنی چیز خودتون نتونستین که نه تهیونگ گفته نیاین...جیمینو یونا؟
/اوناهم پیش ماعن چطو؟
+اها هیچی قطع کن بعدا حرف میزنیم...
/باش بای
..........
یعنی تهیونگ دروغ گفته؟*تو ذهنش*
زنگ زدم کوک...
+سلام کوکیییی
=سلام کوتوله چطوری؟
+هیچی میگم چخبر؟
=هیچی چیزی شده زنگ زدی؟
+چرا میونگ نرفته سرکار؟
=تهیونگ گفت نیاد سرکار گفت با یکی میخواد تنها حرف بزنه
+تنها؟ کی؟
=منم نمیدونم به منو میونگم نگفته
+اها باش کاری نداری؟
=تو زنگ زدیا
+اره...خدافظ
.........
با دو رفتم بالا...درسته اونجاهم تاریک بودو هیچکس نبود و همچیز مرتب بود...
با احتیاط رفتم سمت اتاق... صدایی خاص میشنیدم... گوشمو چسبوندم به در...
اون... اون...اون.. صدای کیع؟؟؟؟؟ تهیونگ با کی حرف میزنه؟؟؟؟ زنهههههههههههه*ذهنش*
+نه نه تهیونگ اینکارو نمیکنه نهههه^خیلی اروم^
که یهو صدای اون زن به عاح و ناله تبدیل شد...
احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه...به پشت در تکیه دادمو لیز خوردمو نشستم زمینو زانوهامو گرفتم بغلمو توشون زدم زیرگریه*جوری که بقیه نشنون*
[ادمین ویو]
حین همون گریه ا.ت غش کرد که وقتی در باز شد... تهیونگ با چهره ی مثل گچ ا.ت روبرو شد که...
هیاع هیاع جالب شد... شرط:
۵ لایک
۱۰ کامنت
۴.۲k
۲۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.