p.10 Rosaline
p.10 Rosaline
خب با بم خیلی رابطه خوبی نداشتم ولی باید باهام دوست میشد بلاخره... رفتم سمت اتاق بم که هاری اومد سمتم
_واقعا جئون کاریت نداشت؟
+نه
_بهت چی گفت؟
+گفت مسئول سرگرم کردن بم من باشم
چپ چپ نگام کرد
_تو؟ تو از بم نگهداری کنی؟
+چرا؟ بهم نمیاد؟
_خودتم میدونی جئون بم رو دست کسی نمیده...
چشمک زدم و رفتم سمت اتاق بم
با دیدن من شروع کرد به پارس کردن
نفسمو کلافه بیرون دادم
+چرا توعم مثل صاحبت اینقد بداخلاقی؟
رفتم سمتش و دستی به سرش کشیدم که اروم نشست زمین
+افرین پسر خوب... بیا بریم بازی کنیم
قلادشو گرفتم و دنبال خودم بردمش تو حیاط
+خب بم... قراره تو اتاق بازیت بهت خوش بگذره
به در آهنیه اتاق بازی که رسیدیم یادم افتاد کلیدشو باخودم نیاوردم
+بم... میشه یه دقیقه......
یهو دویید و قلادش از دستم در رفت... با سرعت حیاطو میدویید منم دنبالش میدوییدم
+بممممممم وایسااااااا.. وایسا جونم دررفت
اما باشنیدن صدای من سرعتشو بیشتر میکرد...
زانو زدم رو زمین
با داد گفتم:
+اهای سگ بیشعور تا 3 میشمرم اینجا باشی اوکی؟یکککککک... دوووو...
_به بم میگی بیشعور؟
با جیغ از جام پریدم
به کوک که خونسرد دست به جیب پشت سرم وایساده بود نگاه کردم... دستمو روی قلبم گذاشتم...
+چرا اینجوری میکنین؟ ترسیدم
_گفتم سرگرمش کن نه اینکه فحشش بده...
پوزخند زدم
+کل حیاطو دارم دنبالش میدوعم
_نیازی نیست بدویی
رو زانوهاش خم شد و دست زدو بم بدو بدو اومد جلو پاش نشست..
پوزخند زدم... دستشو روی سر بم کشید... با لبخند داشت باهاش بازی میکرد... خیلییی کم لبخند کوک رو دیده بودم.. خندیدنشو که اصلا... محو لبخندش شده بودم
_چطوری پسر... دلت واسم تنگ نمیشه؟
یه لحظه به بم حسودیم شد...
سرمو تکون دادم... خاک برسرت... بایدزودتر میرفتم.. داشتم گند میزدم
+با من امری نیست اقای جئون؟
_هست
+خب.... بگین
_برو توپ بم رو بیار باهاش بازی کنیم
+باشه ولی کلید اتاق بازیش تو خونه جامونده میرم بیارم...
دستشو توی جیب هودیش کرد و کلیدشو در اورد... ازش گرفتم و رفتم تو اتاقش و توپشو اوردم و اروم پرت کردم سمت بم...
بم و کوک شرو کردن به توپ بازی
حواسم پرتشون بود که یهو توپ افتاد جلو پام...منم ورش داشتم و پرتش کردم سمت بم... اما بلند پرت کردم و خورد توی سینه کوک... ای وای بدبخت شدم... لبامو گاز گرفتم...
_حواست کجاست؟
+ببخشید حواس...
یهو توپ محکم خورد به پام.. به کوک نگاه کردم که بایه لبخند موذیانه داشت نگام میکرد... عه اینطوریاس؟
توپو محکم پرت کردم سمتش که خورد تو زانوش... اونم نامردی نکرد و محکم پرتش کرد سمت شکمم... بم بیچاره همش بالاو پایین میپرید اما هیچکی توجهی بهش نمیکرد... توپو سمت کوک پرت کردم که با دستش تو هوا گرفتش و پوزخند زد
_منو دست کم گرفتی خانوم لی؟
+فعلا که شما بیشتر توپ خوردی
یکم عقب رفت و دویید سمتم و با توپ محکم زد تو صورتم... از درد چشمام سیاهی رفت و بی جون نشستم زمین...
دستامو روی چشم راستم گذاشتم... حس میکردم بدنم خالیه کلا.. از شدت درد نمیتونستم چشمامو باز کنم... یهو گرمای دست کوک رو روی صورتم حس کردم...
_رائل چشماتو باز کن...
یه لحظه اروم لای چشممو باز کردم.. صورتش قشنگ جلوی صورتم بود.. چشماش نگران بنظر میرسید
+خوبی؟
باشنیدن این کلمه اشکام سرازیر شد.. باصدای بلند زدم زیرگریه...
+م... مگه به دشمنت میزنی؟ کورشدم.. بازی بلد نیستی خب بازی نکن.. همه جام درد می.... یهو دستاشو پیچید دور شونه م... سرم زیر گردنش بود.. بوی عطرش حواسمو برد... باصدای ارومی گفت :
_ببخشید.. نمیدونستم میخوره به صورتت...
بدون هیچ حرکتی مونده بودم تو بغلش
هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم... چندثانیه بعد ازم جدا شد و بدون اینکه بهم نگاهی بندازه رفت داخل.. هنوز توی شوک بودم.. واقعا کوک بود؟
خب با بم خیلی رابطه خوبی نداشتم ولی باید باهام دوست میشد بلاخره... رفتم سمت اتاق بم که هاری اومد سمتم
_واقعا جئون کاریت نداشت؟
+نه
_بهت چی گفت؟
+گفت مسئول سرگرم کردن بم من باشم
چپ چپ نگام کرد
_تو؟ تو از بم نگهداری کنی؟
+چرا؟ بهم نمیاد؟
_خودتم میدونی جئون بم رو دست کسی نمیده...
چشمک زدم و رفتم سمت اتاق بم
با دیدن من شروع کرد به پارس کردن
نفسمو کلافه بیرون دادم
+چرا توعم مثل صاحبت اینقد بداخلاقی؟
رفتم سمتش و دستی به سرش کشیدم که اروم نشست زمین
+افرین پسر خوب... بیا بریم بازی کنیم
قلادشو گرفتم و دنبال خودم بردمش تو حیاط
+خب بم... قراره تو اتاق بازیت بهت خوش بگذره
به در آهنیه اتاق بازی که رسیدیم یادم افتاد کلیدشو باخودم نیاوردم
+بم... میشه یه دقیقه......
یهو دویید و قلادش از دستم در رفت... با سرعت حیاطو میدویید منم دنبالش میدوییدم
+بممممممم وایسااااااا.. وایسا جونم دررفت
اما باشنیدن صدای من سرعتشو بیشتر میکرد...
زانو زدم رو زمین
با داد گفتم:
+اهای سگ بیشعور تا 3 میشمرم اینجا باشی اوکی؟یکککککک... دوووو...
_به بم میگی بیشعور؟
با جیغ از جام پریدم
به کوک که خونسرد دست به جیب پشت سرم وایساده بود نگاه کردم... دستمو روی قلبم گذاشتم...
+چرا اینجوری میکنین؟ ترسیدم
_گفتم سرگرمش کن نه اینکه فحشش بده...
پوزخند زدم
+کل حیاطو دارم دنبالش میدوعم
_نیازی نیست بدویی
رو زانوهاش خم شد و دست زدو بم بدو بدو اومد جلو پاش نشست..
پوزخند زدم... دستشو روی سر بم کشید... با لبخند داشت باهاش بازی میکرد... خیلییی کم لبخند کوک رو دیده بودم.. خندیدنشو که اصلا... محو لبخندش شده بودم
_چطوری پسر... دلت واسم تنگ نمیشه؟
یه لحظه به بم حسودیم شد...
سرمو تکون دادم... خاک برسرت... بایدزودتر میرفتم.. داشتم گند میزدم
+با من امری نیست اقای جئون؟
_هست
+خب.... بگین
_برو توپ بم رو بیار باهاش بازی کنیم
+باشه ولی کلید اتاق بازیش تو خونه جامونده میرم بیارم...
دستشو توی جیب هودیش کرد و کلیدشو در اورد... ازش گرفتم و رفتم تو اتاقش و توپشو اوردم و اروم پرت کردم سمت بم...
بم و کوک شرو کردن به توپ بازی
حواسم پرتشون بود که یهو توپ افتاد جلو پام...منم ورش داشتم و پرتش کردم سمت بم... اما بلند پرت کردم و خورد توی سینه کوک... ای وای بدبخت شدم... لبامو گاز گرفتم...
_حواست کجاست؟
+ببخشید حواس...
یهو توپ محکم خورد به پام.. به کوک نگاه کردم که بایه لبخند موذیانه داشت نگام میکرد... عه اینطوریاس؟
توپو محکم پرت کردم سمتش که خورد تو زانوش... اونم نامردی نکرد و محکم پرتش کرد سمت شکمم... بم بیچاره همش بالاو پایین میپرید اما هیچکی توجهی بهش نمیکرد... توپو سمت کوک پرت کردم که با دستش تو هوا گرفتش و پوزخند زد
_منو دست کم گرفتی خانوم لی؟
+فعلا که شما بیشتر توپ خوردی
یکم عقب رفت و دویید سمتم و با توپ محکم زد تو صورتم... از درد چشمام سیاهی رفت و بی جون نشستم زمین...
دستامو روی چشم راستم گذاشتم... حس میکردم بدنم خالیه کلا.. از شدت درد نمیتونستم چشمامو باز کنم... یهو گرمای دست کوک رو روی صورتم حس کردم...
_رائل چشماتو باز کن...
یه لحظه اروم لای چشممو باز کردم.. صورتش قشنگ جلوی صورتم بود.. چشماش نگران بنظر میرسید
+خوبی؟
باشنیدن این کلمه اشکام سرازیر شد.. باصدای بلند زدم زیرگریه...
+م... مگه به دشمنت میزنی؟ کورشدم.. بازی بلد نیستی خب بازی نکن.. همه جام درد می.... یهو دستاشو پیچید دور شونه م... سرم زیر گردنش بود.. بوی عطرش حواسمو برد... باصدای ارومی گفت :
_ببخشید.. نمیدونستم میخوره به صورتت...
بدون هیچ حرکتی مونده بودم تو بغلش
هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم... چندثانیه بعد ازم جدا شد و بدون اینکه بهم نگاهی بندازه رفت داخل.. هنوز توی شوک بودم.. واقعا کوک بود؟
۳.۵k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.