فیک"
فیک"
》♡ جهانی دیگر ♡《
پارتچهارم
تهویو
=با رفتن اون دختر دنبالشرفتم پایین شاهد همهیچیزایی بودم کهدیدو شنید و صورت رنگ پریدش رو دیدم آروم بهش گفتم میبینی؟ من دروغ نگفتم !
اتویو
_اون لحظه مغزم داشت رد میداد ...گوشم سوت کشید
و تعادلم رو از دست دادم و بیهوش شدم؛وقتی چشمامو باز کردم توی همون خونه بودم و تهیونگکنارم داشت کتاب میخوند،بلند شدم و گفتم :
_هی تهیونگ ؟ توی دنیای شما از این اتفاقا افتاده؟
=به هوش اومدی ؟ ...
_اوم
=خب نمیدونم ... نه زیاد
_یعنی افتاده؟
=آجوشی لی روکه میشناسی،اون تجربه ای مثل من داشته
چی ؟ واقعا؟
=آره ...اونیه میمون کشید و فرداش نقاشیش سوراخ شد
و یه میمون توی خونش پیدا شد ...
_یاااا.... منو با میمون مقایسه میکنی؟واقعا که...
خندید و گفت شوخی کردم ولی برای آجوشی واقعا
یه همچین اتفاقی افتادهاما نمیخواد راجبش حرف بزنه
برای همین راجبش تحقیق میکنم
_از تخت اومدم بیرون و گفتم به اندازهی کافی استراحت
کردم...منم میخوام کمکت کنم
=گفت خیله خب ... از خودت بگو قبل از اینکه اینجا بیدار
بشی کجا بودی؟
_با اینکه برام سخت بود ولی شروع کردم به حرف زدن
من توی دنیای خودم زندگی میکردم که فرق زیادی
با اینجا نداشت یه ساختمون شبیه این توی دنیای من بود،البته یکم فرق داشت ... وقتی خواستم خودکشی
کنم رفتم اون بالا تا خودمو بندازم وقتی پریدم چند
ثانیه چیزی حس نکردم و بعدش با صدای تو بیدار شدم
و فهمیدم که اوه...من توی یه دنیای دیگم ...همه ی ماجرا
همینه.
تهیونگ=
=تمام ماجرا رو شنیدم و به نظرم هم نمیومد دروغ بگه
داشتم خودمو کنترل میکردم که از شدت زیباییش
دهنم باز نمونه برای همین گفتم هی حالا که حرفش
شد چرا میخواستی خودتو بکشی؟
یه پوزخند بهم زد و گفت : اگه توام توی یه تصادف
پدر و مادرت و خواهر برادراتو از دست میدادی ...
یه عالمه بدهی بالا میاوردی ... دوستت به دست دوست پسرش به قتل میرسید و هزاران مشکل دیگه داشتی
اون موقع میتونستی منو درک کنی ....
=از چشمای اون دختر میتونستم ببینم که چقد ناراحته ...
ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم چیزی نگفت و فقط
سرشو انداخت پایین تا اشکاشو پاک کنه ... گفتم
ات قراره یکی از دوستام بیاد اینجا تا راجب این مسئله
باهامون حرف بزنه یه چیزایی راجب جهان ....(زنگ در )
خودشه ... زود بیا ات
ات ویو
اشکامو پاک کردم ورفتم بیرون تا این دوستی که حرفش بود رو ببینم ...
اما کسی اونجا وایسادهبود که باورم نمیشد زندست !!
اون آیرین بود... دوستی که چند ماه پیش از دست دادم...
دوستپسرشاونو به قتل رسونده بود و خودم بعد از
یک ماه جسد تجزیه شدش رو پشت ساختمونشپیدا
کردم.... دوییدم سمتش و محکم بغلش کردم و با گریه گفتم آیرینِ عزیزم منو ببخش))
》♡ جهانی دیگر ♡《
پارتچهارم
تهویو
=با رفتن اون دختر دنبالشرفتم پایین شاهد همهیچیزایی بودم کهدیدو شنید و صورت رنگ پریدش رو دیدم آروم بهش گفتم میبینی؟ من دروغ نگفتم !
اتویو
_اون لحظه مغزم داشت رد میداد ...گوشم سوت کشید
و تعادلم رو از دست دادم و بیهوش شدم؛وقتی چشمامو باز کردم توی همون خونه بودم و تهیونگکنارم داشت کتاب میخوند،بلند شدم و گفتم :
_هی تهیونگ ؟ توی دنیای شما از این اتفاقا افتاده؟
=به هوش اومدی ؟ ...
_اوم
=خب نمیدونم ... نه زیاد
_یعنی افتاده؟
=آجوشی لی روکه میشناسی،اون تجربه ای مثل من داشته
چی ؟ واقعا؟
=آره ...اونیه میمون کشید و فرداش نقاشیش سوراخ شد
و یه میمون توی خونش پیدا شد ...
_یاااا.... منو با میمون مقایسه میکنی؟واقعا که...
خندید و گفت شوخی کردم ولی برای آجوشی واقعا
یه همچین اتفاقی افتادهاما نمیخواد راجبش حرف بزنه
برای همین راجبش تحقیق میکنم
_از تخت اومدم بیرون و گفتم به اندازهی کافی استراحت
کردم...منم میخوام کمکت کنم
=گفت خیله خب ... از خودت بگو قبل از اینکه اینجا بیدار
بشی کجا بودی؟
_با اینکه برام سخت بود ولی شروع کردم به حرف زدن
من توی دنیای خودم زندگی میکردم که فرق زیادی
با اینجا نداشت یه ساختمون شبیه این توی دنیای من بود،البته یکم فرق داشت ... وقتی خواستم خودکشی
کنم رفتم اون بالا تا خودمو بندازم وقتی پریدم چند
ثانیه چیزی حس نکردم و بعدش با صدای تو بیدار شدم
و فهمیدم که اوه...من توی یه دنیای دیگم ...همه ی ماجرا
همینه.
تهیونگ=
=تمام ماجرا رو شنیدم و به نظرم هم نمیومد دروغ بگه
داشتم خودمو کنترل میکردم که از شدت زیباییش
دهنم باز نمونه برای همین گفتم هی حالا که حرفش
شد چرا میخواستی خودتو بکشی؟
یه پوزخند بهم زد و گفت : اگه توام توی یه تصادف
پدر و مادرت و خواهر برادراتو از دست میدادی ...
یه عالمه بدهی بالا میاوردی ... دوستت به دست دوست پسرش به قتل میرسید و هزاران مشکل دیگه داشتی
اون موقع میتونستی منو درک کنی ....
=از چشمای اون دختر میتونستم ببینم که چقد ناراحته ...
ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم چیزی نگفت و فقط
سرشو انداخت پایین تا اشکاشو پاک کنه ... گفتم
ات قراره یکی از دوستام بیاد اینجا تا راجب این مسئله
باهامون حرف بزنه یه چیزایی راجب جهان ....(زنگ در )
خودشه ... زود بیا ات
ات ویو
اشکامو پاک کردم ورفتم بیرون تا این دوستی که حرفش بود رو ببینم ...
اما کسی اونجا وایسادهبود که باورم نمیشد زندست !!
اون آیرین بود... دوستی که چند ماه پیش از دست دادم...
دوستپسرشاونو به قتل رسونده بود و خودم بعد از
یک ماه جسد تجزیه شدش رو پشت ساختمونشپیدا
کردم.... دوییدم سمتش و محکم بغلش کردم و با گریه گفتم آیرینِ عزیزم منو ببخش))
۱۴۱
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.