(نفرت نا تمام)Part.24
رفتیم عمارت.
بهش گفتم
ا/ت:شرت من اینکه بهم دست نزنی
پسرعموم:باشه قبوله.
ا/ت:اوکی.
رفتیم اونجا و الکی به هما گفتم که میخوام بو پسر عموم ازدواج کنم.
جیمین*ویو
چند تا ادم اومدن تو.
من و از اونجا بردن.
بیرون.
حتما ا/ت بهش گفته.
بود تا من و ازاد کنه.
رفتم دنبال ا/ت یعنی عمارت.
رفتم اونجا دیدم ا/ت و پسرعموش توی حیاط عمارت هستن.
رفتم وسط حیاطشون گفتم
جیمین:داره تحدیدش میکنه ا/ت رو
ا/ت هم تعجب کرد.
پدربزرگ ا/ت:تو چی میگی
جیمین:اره بذار بگم من عاشق ا/ت شدم.
پدربزرگش:پس چرا ا/ت میگه من عاشق پسرعمومم ا/ت تو بگو.
ا/ت:من عاشق جیمین شدم ولی پسرعموم من و جیمین رو گرو گان گرفت و تحدیدمون کرد.
پدربزرگش:پس چرا نگفتید
جیمین:وقتی تازه وارد رابطه شدیم چطور میگفتیم
پدربزرگش:من اینکه ا/ت و پسرعموش ازدواج کنن راضی نیستم،و جیمین و ا/ت ازدواج میکنن
جیمن:من حاضرم
ا/ت:منم
پدربزرگش:پس فردا عقد میکنید.تمام
جیمین:فقط میگم ا/ت تو عمارت ما میمونه
پدربزرگش:بعد ازدواج
جیمین:باشه
ا/ت:(داشتم ذوق مرگ میشدم)من فعلا میرم تو اتاقم.
رفتم عمارت من و مادربزرگم
با عصابانیت اومد خونه.
گفت
مادربزرگم:تو ا/ت رو نجات دادی
جیمین:اره
مادربزرگم:چی
جیمین:اره و پدربزرگش گفت من و ا/ت فردا عقد میکنیم
مادربزرگش:تو داری اون امیدی که مادر پدرت بهت داشتن رو از بین میبری اونا توی قبرشون ارامش ندارن امیدشون به تو بود
جیمین:من نمیدونم چیکار کنم(با گریه)
مادربزرگم:من میدونم باید چیکار کنی باید با استفاده از ا/ت انتقام بگیری.
جیمین:من فعلا تو حال خودم نیستم
مادربررگم:می خوای اون لحظه هارو که مادرت رو کشتن بدون رحم و پدرت رو گروگان گرفتن و با عذاب و شکنجه کشتنش رو یادت بیارم حتی نگفتن اونا یه بچه کوچیک دارن.
جیمین:(گریه میکردم و گفتم)مامان بزرگم ولم کن.
پایان
بهش گفتم
ا/ت:شرت من اینکه بهم دست نزنی
پسرعموم:باشه قبوله.
ا/ت:اوکی.
رفتیم اونجا و الکی به هما گفتم که میخوام بو پسر عموم ازدواج کنم.
جیمین*ویو
چند تا ادم اومدن تو.
من و از اونجا بردن.
بیرون.
حتما ا/ت بهش گفته.
بود تا من و ازاد کنه.
رفتم دنبال ا/ت یعنی عمارت.
رفتم اونجا دیدم ا/ت و پسرعموش توی حیاط عمارت هستن.
رفتم وسط حیاطشون گفتم
جیمین:داره تحدیدش میکنه ا/ت رو
ا/ت هم تعجب کرد.
پدربزرگ ا/ت:تو چی میگی
جیمین:اره بذار بگم من عاشق ا/ت شدم.
پدربزرگش:پس چرا ا/ت میگه من عاشق پسرعمومم ا/ت تو بگو.
ا/ت:من عاشق جیمین شدم ولی پسرعموم من و جیمین رو گرو گان گرفت و تحدیدمون کرد.
پدربزرگش:پس چرا نگفتید
جیمین:وقتی تازه وارد رابطه شدیم چطور میگفتیم
پدربزرگش:من اینکه ا/ت و پسرعموش ازدواج کنن راضی نیستم،و جیمین و ا/ت ازدواج میکنن
جیمن:من حاضرم
ا/ت:منم
پدربزرگش:پس فردا عقد میکنید.تمام
جیمین:فقط میگم ا/ت تو عمارت ما میمونه
پدربزرگش:بعد ازدواج
جیمین:باشه
ا/ت:(داشتم ذوق مرگ میشدم)من فعلا میرم تو اتاقم.
رفتم عمارت من و مادربزرگم
با عصابانیت اومد خونه.
گفت
مادربزرگم:تو ا/ت رو نجات دادی
جیمین:اره
مادربزرگم:چی
جیمین:اره و پدربزرگش گفت من و ا/ت فردا عقد میکنیم
مادربزرگش:تو داری اون امیدی که مادر پدرت بهت داشتن رو از بین میبری اونا توی قبرشون ارامش ندارن امیدشون به تو بود
جیمین:من نمیدونم چیکار کنم(با گریه)
مادربزرگم:من میدونم باید چیکار کنی باید با استفاده از ا/ت انتقام بگیری.
جیمین:من فعلا تو حال خودم نیستم
مادربررگم:می خوای اون لحظه هارو که مادرت رو کشتن بدون رحم و پدرت رو گروگان گرفتن و با عذاب و شکنجه کشتنش رو یادت بیارم حتی نگفتن اونا یه بچه کوچیک دارن.
جیمین:(گریه میکردم و گفتم)مامان بزرگم ولم کن.
پایان
۱۹.۱k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.