روزگار غیر باور پارت 51

روزگار غیر باور
پارت 51

#همتا
بی توجه به حرفم پاشد و گفت: دیر وقته، سوار شد برسونمت.
ه: نه نه!! خودم میرم. لازم نیست شما زحمت بکشید.
هیو: سوار شو.
رفتم سمت ماشین و در جلو رو باز کردم و پلاستیکی که لباس هام توش بود رو برداشتم و در و بستم و گفت: خدانگهدار، و بابت امروز ممنونم.
هیو: مطمئنی؟
اولش تعجب کردم اما بعد فهمیدم منظورش چیه. یه نگاه به لباسام کردم. هودي گشاد و شرتکی که برام حکم شلوارک رو داشت و صد البته گشاد و کفش زیبای اسپرتم که این تیپ رو زیباتر کرده بود.
ه: اشکال نداره[لبخند زدم و دستمو به نشونه خداحافظی تکون دادم و گفتم] خدافظ.
بعد رفتم سمت ایستگاه اتوبوس و سوار اتوبوس شدم. بلاخره بعد 20 دقیقه رسیدم خوابگاه. سریع وارد ساختمون شدم و رفتم سمت خوابگاه خودمون و در زدم. تا در باز شد سریع پریدم تو.
ه: ای خدا(به فارسی)
نگام افتاد به اسکارلت که داشت با تعجب نگام می‌کرد.اس: با این تیپ خفنت کجا رفتی؟ اصلا این لباس تنت نبود.
ه: قضیه اش مفصله، فعلا فقط میخوام برم حموم.
رفتم داخل حموم و...
#هیونجون
رو تختم دراز کشیدم. تمام فکر رو ذکرم شده بود مامان بزرگ[خانم نام] و حرف های دکتر.
{حرف های دکتر:
شما چی کارشونین؟
هیو:... نوشم
د: متاسفانه مادربزرگ شما تمور مغزی دارن و چون دیر فهمیدین و دیر تحت درمان قرار گرفتن، تومور مغزی خیلی پیشرفته شده. اما ما تمام سعیمون رو میکنیم
هیو: منظورتون چیه؟
د: علائم های تومور مغزی دارن خودشون رو نشون میدن که این نشونه ی خوبی نیستن، مادر بزرگ شما فقط به مدت 2 ماه دیگه فراموشی میگیرن.
هیو:چی... }
روی تخت نشستم. سرم رو به پشت تخت تکیه دادم که یاد حرف همتا افتادم،{گریه کردن اشکال نداره، گاهی اوقات هممون احتیاج داریم که گریه کنیم}
یه قطره اشک از چشمام اومد بیرون. و یه قطره ی دیگه. ساعتی که روی پاتختیم گذاشته بودم رو برداشتم، تنها چیزی که از همتا داشتم. یه لبخند اومد رو لبم. اصلا چرا این دختر انقدر برام مهم شده؟؟
مامان‌بزرگ اون کسی رو که همیشه میگفتی باید هر فردی داشته باشه رو فک کنم پیدا کردم، تو فقط خوب شو...
#همتا
اس: 3 ساعت تو حموم چیکار میکنی تو؟؟
ه: الان میام
لباسام رو تو حموم پوشیدم و اومدم بیرون یه نگاه به ساعت کردم ساعت 9:30 بود.
ه: من فقط دو ساعت تو حموم بودم.
اس: دو ساعت با سه ساعت چه فرقی میکنه.
بعدم سریع رفت تو حموم.
ه:[بلند گفتم] شام خوردی؟
اونم همینطور گفت:آره بیرون قرار داشتم همونجا خوردم.
منم کیک و شیر برداشتم و رفتم بقیه کارهای پروژمون رو انجام دادم...
حدودا ساعت 2 بود و هنوز داشتم کارهای پروژم رو می‌نوشتم و اسکارلت هم رو مبل خوابش برده بود. دیگه خسته شده بودم. رفتم روی تختم خوابیدم و گوشیم رو روشن کردم که دیدم چند تا پیام برام اومده بود...

کامنت فراموش نشه
دیدگاه ها (۸)

روزگار غیر باور. پارت 52

روزگار غیر باور. پارت 53

توضیح درباره ی رمان روزگار غیر باور

روزگار غیر باور. پارت 5۰

#Our_life_again#ᏢᎪᎡͲ_⁵³دوست داشتم بگه میخواستم ببینمت.....شا...

زخم پنهان

بیب من برمیگردمپارت: 50( تهیونگ ) داخل گوشیم بودم و میخواستم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط