قرار بود به خانه ای برویم که باهم انتخابش کرده بودیم.همان
قرار بود به خانه ای برویم که باهم انتخابش کرده بودیم.همان خانه انتهای کوچه باغ با آجرهای قهوه ای رنگ و در و پنجره ی آبی.گفته بود که وسط حیاطش حوض کوچکی بگذاریم با ماهی های قرمز.و من میخواستم مثل ماهی ها که به دور حوض میچرخند،به دورش بگردم.قرار بود کنج حیاط،تخت چوبی بگذاریم با یک پشتی دست بافت و قلیان چوبی که عکس مرد قاجاری روی شیشه اش نقش بسته باشد.و توی استکان های کمر باریک،چای هل دار بنوشیم با شیرینی لب های سرخش.توی رویاهایی که باهم میبافتیم،دامنکوتاه میپوشید با طرح گل های رنگ و وارنگ و موهای نم دار خرمایی رنگش را میسپرد به دستانم تا برایش شانه کنم.
قرار بود تمام لاک هایی که برایش خریده بودم را توی این خانه خودم به ناخن های دست و پایش بزنم.یک روز بنفش،روز بعد صورتی...
به مادرم گفته بودم که لحافمان را خودش بدوزد،وسطش سرخ،دورش سفید.درست مثل قدیم ها در خانه ی مادر بزرگ.تا مچاله شویم در آغوش هم،در شب های سرد زمستان.
میخواستم توی باغچه ی کوچکمان گل های محمدی بکارم،تا عطرشان پر کند تمام فضای خانه را.
هر بار که حرف از بچه میشد،میگفت خداکند پسرمان مثل تو هیکلی شود، میگفتم خداکند دخترمان مثل تو زیبا روی شود.
و چه شیرین بود زندگی و خیال بافی هایمان تا قبل از اینکه لب های مبارکش را بر روی ته ریش های دیگری دیدم.
همان لب هایی که جان میداد و جان میگرفت.
خواستم خودم را به ندیدن بزنم،اینکه اشتباه دیده ام.
میدانی آدم گاهی نمیخواهد که باور کند
نمیخواهد به روی خودش بیاورد...
اما بوسه اش گرم بود
آنقدر گرم که گرمایش،خانه ی رویاهایمان را با گل های محمدی و ماهی های قرمزش به آتش کشید
قرار بود تمام لاک هایی که برایش خریده بودم را توی این خانه خودم به ناخن های دست و پایش بزنم.یک روز بنفش،روز بعد صورتی...
به مادرم گفته بودم که لحافمان را خودش بدوزد،وسطش سرخ،دورش سفید.درست مثل قدیم ها در خانه ی مادر بزرگ.تا مچاله شویم در آغوش هم،در شب های سرد زمستان.
میخواستم توی باغچه ی کوچکمان گل های محمدی بکارم،تا عطرشان پر کند تمام فضای خانه را.
هر بار که حرف از بچه میشد،میگفت خداکند پسرمان مثل تو هیکلی شود، میگفتم خداکند دخترمان مثل تو زیبا روی شود.
و چه شیرین بود زندگی و خیال بافی هایمان تا قبل از اینکه لب های مبارکش را بر روی ته ریش های دیگری دیدم.
همان لب هایی که جان میداد و جان میگرفت.
خواستم خودم را به ندیدن بزنم،اینکه اشتباه دیده ام.
میدانی آدم گاهی نمیخواهد که باور کند
نمیخواهد به روی خودش بیاورد...
اما بوسه اش گرم بود
آنقدر گرم که گرمایش،خانه ی رویاهایمان را با گل های محمدی و ماهی های قرمزش به آتش کشید
۷۴.۷k
۱۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.